Home>>>

 

نامه ای به بيژن کارگر مقدم

اسماعيل نوری علا

 

بيژن! سلام، می بينی؟

امروز واقعاً همان روز است

آن روز که روی صندلی تابستانی

حمام آفتاب گرفتی

از درد خنجروارت ناليدی

و از تمام آرزوهائی خاکستری

برايم گفتی

که در خم فردا

به انتهای کوچک خود خواهند انجاميد؟

 

آن انتهای کوچک اينجاست

مثل دهانهء فواره ای که خاموش می شود

مثل لباس هايت

که در حراجی اين فصل گم شدند

مثل همين يگانهء امروز

که احتمالاً همان شده که می گفتی...

 

آنها که می شناسی شان اينجايند

و از تو می گويند

وقتی که تو شبيه خاکستر

بر قصه هائی ماليخوليا زده ات می رقصی

و ترس، اين رفيق زندگی ات، را

با بدجنسی

برايمان به ارث می گذاری...

 

سی سال زيج نشستن

و يکدگر را

همچون دو آينه تماشا کردن

از کوچه های جواديه

تا کوچه های لندن و دنور

پيراهنی از خاطرات بيهوده بافتن

بر ميز کار نشستن

ويسکی خوردن

و ماشين چاپ را خراب کردن

با قصه های تو

که لای دندان هايش گير است...

 

ديدی که زندگی

چيزی جز اين نبود

که در سراسرش حسرت باريد

و هيچ گياه معنی داری

از خاکش سر بيرون نکرد؟

 

بيژن

به من بگو

اين ديگر چه مرگ پُست مدرنی بود

که هيچ وعده ندادی

وقتی که در پياده روی آن فرودگاه

از ماشينم پياده ات کردم

تو، بر صندلی چرخدار نشستی

و من که خم شده بودم تا صورتت را ببوسم

آن قطره اشگ را ديدم

که بر بليت ات می رقصيد

و با تمام بی رحمی می گفت

از اين سفر تو باز نخواهی گشت...

 

اما، ما، در چشم هم نگاه کرديم

و با فريبکاری گفتيم:

«باشد، به اميد ديدار!»

و تو بروی چرخ ها و دست پرستار

رفتی و درد خود را

در لرزش دو دستم باقی گذاشتی.

 

بيژن

اينک تمام شب

صدای خنده می آيد

از دست های قاچ خوردۀ شيمی زده

از سکسکه که مثل جوباری جاری است

و وزن و نظم اگر می دانستی

می شد از آن قناری ساخت

و درد را

با يک ترانه مداوا کرد.

 

بيژن، هنوز

مردان و بچه ها و زن ها

مستان و لول ها و مشنگان

زندانيان بی صورت

و بازرس هائی

که در سياهی حتی

بر چهر خود نقاب دارند

در خانهء خيال تو

سرگردانند

و

انبوه آن پريشانی

بر صفحه های تاری کاغذهايت

جاری است.

 

يادت می آيد

وقتی که در لندن

آنها را بمن معرفی کردی؟-

با اعتراف به اينکه

از دست بی خلاصی شان

ديگر کلافه ای...

 

گفتی

اينها مدام به من می گويند

ما را به طنز نياميز

ما تلخی سرود زندگی تکه پاره ايم

و تو زمستان را

با اين لباس خواهی خوابيد...

 

بيژن

ديگر تو بازنگشتی

و من لباس هايت را

به اين زمستان بخشيدم

 

اکنون خيال تو خاکستری است

مانند جنس مغز آدم هذيانی

که در سراچه های آفتابی می خسبد

و وقت مهتاب

بر طارمی بسوی گمشده ها

زوزه می کشد.

 

بيژن

تو زود به امروز آمدی

هرچند خوب می دانستی

که اين هواپيما

بی تو نمی تواند

از روی باند برخيزد.

دنور ـ سوم نوامبر 2008

(اين شعر بوسيلهء ناصر شاهين پر در مراسم يادبود بيژن خوانده شد)

****

پيوند ای ـ ميلی برای تماس و اظهار نظر:

newrely@yahoo.com

Subject: Bijan Moghaddam

****