از مجموعهء مقالات اسماعيل نوری علا

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

17 تير ماه 1396 ـ 8 ماه جولای 2017

ناصر با شب الفتی ندارد*

آشنائی غيابی (يعنی نه ديداریِ) من با ناصر تقوائی در اوائل دههء 1340 پيش آمد. من در آن سال به رشتهء ادبيات زبان انگليسی در دانشکده ادبيات ايران راه يافته و زندگی ادبی - اجتماعی خود را آغاز کرده بودم. از اولين آشنائی هايم با اهل ادبيات آن روز هم بايد از سيروس طاهباز نام ببرم که 4 سالی از من بزرگ تر بود و تازه درس خواندن اش را در دانشکده پزشکی رها کرده و بکارهای ادبی مشغول شده بود. و من برای ترسيم مبهمی که از ناصر در ذهن دارم ناچارم از سيروس شروع کنم که آن روزها بين ما جوانان شاخص تر از همه بود. هنگامی که من با سيروس آشنا شدم او با سه قطب روشنفکری آن روز ارتباط داشت.

يکی از اين «سه قطب» جلال آل احمد بود که از طرف روزنامهء کيهان دعوت شده بود تا «کيهان ماه» را منتشر کند (و حاصل اين کار دو شماره بود که فصل های اول و دوم «غربزدگی» در آن منتشر شد و کار به توقيف اش کشيد و آل احمد، که زيرکانه تمام کتاب را در چاپخانهء کيهان چاپ کرده بود، کل کتاب را از چاپخانه خارج کرده و جلد زده و به دست ما دانشجويان داده بود که در دانشگاه پخش اش کنيم).

از اينکه طاهباز چگونه با آل احمد ارتباط پيدا کرده بود چيزی به ياد ندارم اما می دانم که نيما يوشيج (که دو سال پيشتر در 1338 چشم از جهان فرو بسته بود) وصيت کرده بود که شعرهايش را (که روی کاغذهائی مشوش نوشته و در چند گونی انداخته بود) به جلال آل اخمد و دکتر محمد معين بدهند و آنها هم که حوصله رسيدگی به کار را نداشتند، با پيشنهاد آل احمد، همهء گونی ها را تحويل سيروس طاهباز داده بودند. در نتيجه سيروس طاهباز شده بود نقطه اتصال اهل شعر با آثار منتشر نشدهء نيما.

قطب دوم دکتر محمود عنايت بود، سردبير مجلهء معتبر «فردوسی». باز از اينکه چرا و چگونه دکتر عنايت تصميم گرفته بود صفحات ادبی فردوسی را به سيروس بدهد بی خبرم. اما آشنائی من با سيروس در کافه فيروز که پاتوق روشنفکران آن روزگار بود بواسطهء همين کار او در فردوسی صورت گرفت. محمد علی سپانلو ما را با هم آشنا کرد و سيروس هم حاضر شد شعری از مرا در فردوسی منتشر کند.

و اما سومين قطب روشنفکری را، در ارتباط با سيروس طاهباز، دو نفر تشکيل می دادند: فروغ فرخزاد و ابراهيم گلستان. از اينکه طاهباز چگونه با اين دو آشنا شده بود نيز بی اطلاعم اما می دانم که به تشويق آنها و احتمالاً کمک مالی گلستان بود که طاهباز توانست نشريه ای به نام «آرش» را راه اندازی کند. آرش برخوردگاه نفوذ آل احمد و گلستان بود. امتياز انتشار نشريه به شخصی از دوستان آل احمد به نام نراقی (نام کوچک اش را به ياد ندارم) تعلق داشت و نراقی هم با سفارش آل احمد اجازه داده بود سيروس مجله آرش را، با هدايت و کمک مالی گلستان و فروغ، بعنوان پايگاه تازه ای در سپهر ادبيات و هنر ايران، منتشر کند.

اولين بار من اسم ناصر تقوائی را از سيروس شنيدم و اولين قصه ای هم که از ناصر خواندم در آرش چاپ شده بود. سيروس تعريف می کرد که او از بچه های با استعداد خوزستان است. قصهء ناصر، مثل آفتاب خوزستان، صاف و روشن و شفاف و گرم بود. می شد ديد که سخت تحت تأثير کارهای اشتاين بک و همينگوی است که آن روزها آثارشان يکی يکی به فارسی ترجمه می شد و ادبيات امريکائی جای ادبيات ديرآشناتر فرانسوی و سپس انگليسی را می گرفت. به نظر می رسيد که فضا را همينگوی و آدم ها را اشتاين بک به ناصر شناسانده اند.

در ده سال بين 1340 تا 1350 گهگاه خبری از ناصر می آمد که، مثلاً، سردبير نشريهء «هنر و ادبيات جنوب» شده است. گاه کاری از او را می خواندم، اما هيچوقت او را از نزديک نديده بودم. يعنی يادم نيست که کی به تهران آمد، کی کارمند استوديو گلستان شد و عکاسی و فيلمسازی را (فکر می کنم در سر صحنهء فيلم «خشت و آينه»ی گلستان که در يک صحنه اش فروغ هم ظاهر می شد) ياد گرفت، کی با شهرنوش پارسی پور قصه نويس و خواهر زادهء لعبت والا ازدواج کرد و کی از طريق آل احمد با دکتر غلامحسين ساعدی و سپانلو و خواهرم پرتو (که در آن زمان همسر سپانلو بود) آشنا شد.

شايد من اول بار ناصر را در خانهء سيروس طاهباز ديده باشم. حافظه ام بيش از اين ياری نمی دهد. خانهء سيروس نسبتاً بزرگ بود و گويا به ارث به او رسيده بود؛ واقع در ضلع شرقی خيابان سی متری آن روز (اسم امروزش را نمی دانم) نرسيده از شمال به چهار راه موسوم به «لشگر» که ديوانه حانه تهران (چهررازی؟) هم روبرويش واقع بود. درِ ورودی خانه به حياط نسبتاً بزرگی با يک حوض و چند درخت باز می شد و عمارت در ضلع شمالی حياط واقع بود، با سبک قديمی اطاق ها که از طريق پله هائی دو سويه به کف حياط وصل بودند و در دو طرف پله ها هم می شد پنجرهء های زيرزمين را ديد. سيروس يکی از اطاق های مشرف به حياط را دفتر کارش کرده بود و اطاق پر بود از کتاب و کاغذ و خرت و پرت قرار گرفته در ميزک های اطراف چند مبل قديمی بزرگ. در آن ده سال، ما شب های بسياری را در آن اطاق گذرانده بوديم. مثلاً برای گفتگو دربارهء شعر که بايد در نشريهء «بازار رشت» منتشر می شد يا تماشای دست خط نيما يوشيج بر روی تکه ها کاغذهائی که سيروس چون ورق زر مواظب شان بود.

سپانلو به من خبر دارد که ناصر تقوائی قصد دارد يکی از کارهای دکتر ساعدی را به فيلم تبديل کند و او و خواهرم را هم برای شرکت در فيلم دعوت کرده است و فيلم هم در خانهء سيروس طاهباز گرفته می شود. ناصر را در نيمه های يک شب  در سر صحنهء فيلم «آرامش در حضور ديگران» ديدم. از ديدار هم اظهار خوشحالی کرديم و من گفتم که قصه هايش را دوست دارم و اميدوارم فيلم اش هم به خوبی قصه هايش از آب در آيد. ديدارهای سر صحنه مکرر شد، هم در خانهء سيروس و هم در کافه ای که روشنفکران فيلم در آن به نوشخواری می نشستند. ناصر آدم تلخ و شيرينی بود. گاه طنزی تيز داشت و گاه در خود فرو رفته می نمود. طوری سيگار می کشيد که انگار با سيگار به دنيا آمده باشد.

من سالی پس از اينکه «آرامش در حضور ديگران» ساخته شد برای ادامهء تحصيل به انگلستان رفتم و تابستان ها، برای تهيهء پول زندگی در بقيه سال، در تهران کار می کردم. معمولاً دوستم، کامران شيردل، کاری را دست و پا می کرد و من تا به تهران می رسيدم مشغول اش می شدم؛ کارهائی مثل ترجمهء گفتار فيلم برای دوبله، يا نوشتن متون تبليغاتی برای سازمان های تبليغاتی.

يکبار هم شيردل گفت که ناصر فيلم «نفرين» اش را تمام کرده و تهيه کننده دنبال کسی می گردد که انانس (فارسی اش چيست؟) فيلم را بسازد. من قبول کردم. فيلم را چند بار ديديم. طرحی نوشتم با گفتاری، و ناصر هر دو را پسنديد. حالتی داشتم که انگار دارم يکی از کارهای همينگوی را، در کنار خود او، تکه پاره می کنم و برخی تکه ها را بهم می چسبانم.

در بازگشت به لندن و تا انقلاب بيش از يک سالی وقت نمانده بود. فضا منقلب بود، مثل توفانی که هنوز نيامده همه چيز را بهم ريخته باشد. بزودی سر و کلهء دوستان ديگر هم پيدا شد. سپانلو و خواهرم، غفار حسينی و همسر و فرزندان اش، ناصر شاهين پر ايضاً، و بالاخره احمد شاملو و آيدا و دکتر ساعدی و عباس کيارستمی که رفته رفته پيداشان شد و شب هايمان رنگ وطن گرفت.

ناصر را در خانهء غفار ديدم، بوی آبادان و نفت هنوز از بدن هاشان پاک نشده بود. و با هم به ديدار شاملو و ساعدی رفتيم. حالا ناصر آدم شناخته شده ای بود - با رفتن به تلويزيون و ساختن «دائی جان ناپلئون»، سريالی که هرگز در ذهنم آن را ساختهء دست ناصر نمی ديدم و او آن را با ظرافت تمام از آب در آورده بود. کمدی و ناصر؟ باور کردنی نبود!

آن شب در خانهء شاملو ديگر چيزی به انقلاب نمانده بود. اطاق پر بود از دود سيگار و علامت سئوال. قرار بود چه بشود؟ ناصر گفت بزودی همه مان در تهران خواهيم بود. دکتر ساعدی مثل بوف کور هدايت تلخ نشسته بود. انگار می دانست که بزودی خواهد رفت تا اتللو در سرزمين عجايب را ببيند و شتابان باز گردد تا در کنار هدايت آرامش در حضور مردگان را بچشد. بزودی من نيز در آن قافلهء بازگشت کننده بودم. در هواپيما شهرنوش جدا شده از ناصر هم کنارم نشسته بود. از همه جا و از ناصر حرف زديم. از قصه های ناصر که کوتاه و منسجم و هميشه آفتابی بودند.

باری، انقلاب آمد، زندگی هامان را شخم زد. ناصر مثل ماهی به خشکی افتاده ساليانی پر پر زد و آنگاه خاموشی گرفت. نمی دانم هنوز قلم هم دارد يا روزگاری دورتر دوربين را جاي قلم نشاند و با انقلاب اسلام زده آن را هم از او گرفتند. اگر قلم اش هست حتماً روزی هم خواهد رسيد که روايت اش را از روزگار تلخ کنونی بخوانيم.

در اين روزگار سالخوردگی و دور افتادگی، ناصر برای من عکسی از آدمی صميمی و خجالتی و دوست داشتنی است که در آلبوم ذهنم هميشه در آفتاب نشسته و با شب الفتی ندارد. همين.

________________________________

* اين مطلب بخواست آقای محمد تنگستانی برای شماره مخصوص سايت ايران واير بمناسبت سالگرد تولد ناصر تقوائی نوشته شده و همراه با مقدمهء آقای تنگستانی در اين لينک منتشر شده است: (+)

 

©2017 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA