اسماعيل خان علا ـ 1317
حيدر نوری علا و اسماعيل خان علا با گماشته و سگ شکاری تميشان ـ 1316
اسماعيل، بلقيس و اکبر علا خانهء اميريه ـ 1318
اقدس منوچهری و حيدر نوری علا تهران ـ 1320
اعظم و داود منوچهری ـ روز کشف حجاب مشهد 1317
بابا حيدر، پيام، مامان اقدس، خاله مهين تهران 1323
|
فصل دوم ـ سراغ شعر ... اين پرسش که «چطور شد سراغ شعر رفتيد؟» را يک سال پيش دوست جوانم، مهدی خطيبی، از تهران برايم فرستاد، بعنوان آغاز مصاحبهء بلندی که انجام نشد. پاسخ خودم را ـ که حاوی تکه خاطره هائی است ـ در اينجا می آورم. - راستش اينکه من سراغ شعر نرفتم. شعر، قبل از آنکه بدانم چيست، به سراغ من آمد. البته من نمی خواهم مثل يدالله رويائی وارونه گوئی کنم يا امری عادی را اسرارآميز جلوه دهم. داستان اين بود که پدر پدرم «اسماعيل خان علا ی نوری دينه کوهی مازندرانی» شاعر بود و سه سال قبل از اينکه من ـ در سوم بهمن 1321 ـ متولد شوم چشم از جهان فرو بسته بود. پدرم، که بدلايلی که خواهم گفت از مرگ پدر سخت آزرده دل شده بود، نام او را بر من گذاشت و به من تلقين کرد که روح آن شاعر ِ درگذشته نيز در جسم من حلول کرده است. بدينسان، بايد مدتی طول می کشيد تا من سر عقل آمده و خود را از شر اين تحميل بی مورد رها کنم اما نه تنها آن اسم تا امروز با من مانده است که همان مدت «آلودگی به يقين» هم توانست کار خود را بکند ـ آنسان که امروز هم در يقين شاعر بودن باقی مانده باشم. اما چرا من «اسماعيل علا» نيستم و «اسماعيل نوری علا» شده ام؟ حکايتش آن است که پدرم، پيش از تولد من، افسر ارتش رضاشاهی و رئيس املاک او در مازندران بود و در شناسنامه اش نوشته بودند که: «به امر مطاع ملوکانه نام فاميل از علا به نوری علا تبديل شد.» او می گفت رضاشاه اين کار را کرده است تا «علا» های ديگر مازندران، از قـِبل هم اسم بودن با رئيس املاک اش، دست به تطاول دارائی های مردم نزنند، هرچند که پدرم گهگاه خود به نقشش در ضبط املاک مردم به نفع شاه اقرار می کرد. بدينسان، با اينکه خاندان علا در نور مازندران خاندان بزرگی است اما خاندان نوری علا به من و برادر و سه خواهرم و پسرهای من و دختر و پسر برادرم و نوه پسری او محدود می شود. البته شنيده ام که تازگی در کرمانشاه مدير يکی از جرايد محلی اسم فاميل خود را به «نوری علا» تبديل کرده است که من، با همهء کوشش علت اين کار را هنوز نفهميده ام. باری، از مطلب دور نيافتم، اسماعيل خان علا شاعر بود و پدرم گهگاه شعری از او را زمزمه می کرد. دلش از اين می سوخت که وقتی پدرش از جهان رفت او در زندان غضب رضاشاهی گرفتار شده و نتوانسته بود بر سر بستر نزع پدر حضور يابد و با او يک وداع جانانه کند. رضاشاه رئيس املاکش را سه سال در حبس انفرادی تاريک نگاه داشته بود ـ گويا با اين باور که او هم جزو افسرانی بوده که با «تيمسار آيرم» قصد کودتا داشته اند. و پدرم هم اين مطلب را نه تأکيد و نه تکذيب می کرد. هرچه بود لبخندش نشان می داد که از اين شايعه بدش نمی آيد. حالا من نوباوه، که به حکم باورِ پدری در معرض تشعشع تناسخی شاعرانه قرار گرفته بودم، برای بازشناخت خويش بايد در احوال پير مردی کنجکاوی می کردم که در زير خاک های امامزاده عبدالله در شهر ری خوابيده بود. می گفتند اسماعيل خان علا ـ که کارمند وزارت خارجه بود و ابياتی هم عليه «علاء السطنه»، وزير امور خارجه (که مازندرانی نبود و قرابتی هم با علاهای مازندران نداشت) سروده بود (از جمله اينکه «علا، به جای حنا، گه به ريش خود بسته») مردی بود شاعرپيشه و خوش مشرب. اگرچه پدرش، ملا علی دينه کوهی، آخوند منطقهء «نور» بود و احترامی داشت و هنوز هم قبرش در شهر ساری مورد احترام قديمی هاست (هرچند در اين سه دههء اخير ديگر آدم قديمی باقی نمانده است و من خود اينک قديمی تر از آنها شده ام) اما خود او ابتدا در همان ده «دينه کوه» به کارهای کوچکی مثل حمل هيزم به دست آمده از «قطع اشجار» مشغول بوده و در سلسلهء بزرگان خاندان علا جائی نداشته است. اما روحيهء لطيف و خوش زبانی هايش عاقبت دل بلقيس خانم، دختر عزيز کردهء بزرگان خاندان علا، را می ربايد و او، پس از ماجراهای سنتی مخالفت و دعوا و قهر و غيره، بالاخره به همسری اسماعيل خان در می آيد. پسر اولشان در کودکی می ميرد و پسر دومشان، حيدرخان، پدر من، فرزند ارشد خانواده می شود، دبيرستان سن لوئی فرانسوی ها را تمام می کند، از اولين افسران ژاندارمری ايران می شود، و بعد به دستهء قزاق ها می پيوندد و، در رکاب رضا خان ميرپنج، در کودتای قزاق های قزوين شرکت می کند و در شب کودتا مأمور حفاظت از سفارتخانه ها می شود و پس از شاه شدن رضاخان هم ابتدا به رياست کارخانه چوب بری تميشان و سپس به رياست املاک پهلوی در مازندران می رسد. سال ها بعد که، به اقتضای شغلی که پدر گرفته بود، گذار من و خانواده برای يک سالی به شهر بابل افتاد و در آن شهر به دبيرستان رفتم، پدران چند نفر از همدرسانم می گفتند که در آن روزگار سرمستی لقب پدرم در افواه مردم «شاه مازندران» بوده است. خودبخود، شاه مازندران برای پدرش، اسماعيل خان شاعر، آسايشی فراهم می کند تا پيرمرد ـ کنار دست بلقيس خانم ـ روی تشکچه اش بنشيند، ترياکش را بکشد و غزل ها و قطعه ها و قصيده هايش را بسرايد يا بخواند. اما پدرم که به زندان می افتد و مال و منالش (باز به فرمان مطاع ملوکانه) غارت می شود، روزگار اسماعيل خان شاعر هم برمی گردد و ناچار دست به دامان خانوادهء بلقيس خانم می شوند تا آنها آن زن و شوهر ديرينه سال را به حلقهء خود در خانه ای که در خيابان اميريه (پشت «باستيون») داشتند راه دهند. اسماعيل خان در همان خانه از جهان می رود. قبرش کنار حوض امامزاده عبدالله بود که قبل از انقلاب خرابش کردند تا پارک بسازند. دو سال بعد از مرگ پدر بزرگ، ارتش متفقين از راه رسيد، در زندان ها گشوده شد، و حيدرخان نوری علا، افسر سابق ارتش شاهنشاهی، با دو تا پيژامه و يک عدد پتوی چرک سربازی از زندان به عالم واقعيت های روزگار جنگ دوم جهانی پرتاب شد. مادرم با او خويشاوندی داشت و همين موجب شد تا پدرم او را ـ گويا به عنوان دوازدهمين همسر عقدی خود ـ به خانهء علاها و دو اطاق بلقيس خانم، که در آن خانه تنها مانده بود، ببرد. من يک سال پس از اين ازدواج به دنيا آمدم و سال اول زندگی ام را در همين خانه به بيهدگی گذراندم و اسماعيلی نرفته اسماعيل ديگری شدم که جهان پر از لهجهء مازندرانی آن خانه را روشن می کرد. پدرم در گذاشتن نام «اسماعيل» بر من لحظه ای ترديد به خود روا نداشته بود. تا ياد دارم او به من تلقين کرد که روح پدرش اسماعيل خان علا ـ آن شاعر بذله گوی دينه کوهی ـ در بدن من به جهان بازگشته است. بدينسان، من اصلاً قرار نبود روزی شاعر بشوم چرا که شاعر به دنيا آمده بودم. اما پدرم ـ اگرچه در سرمستی های شبانه اش تارکی هم می زد و آوازکی مستانه هم می خواند ـ اما چندان ذوقی در شاعری نداشت و، با وجود زندان و خلع درجه، همچنان افسر رضاشاهی باقی مانده بود و آنسان هارت و پورتی داشت که فريادش دل گربه های خانه را از ترس آب می کرد و به فرارشان وا می داشت. در واقع، آنکه مرا واقعاً و رسماً با شعر آشنا کرد مادرم بود که دو اسم را با خود يدک می کشيد: فاطمه سلطان و اقدس الملوک! بعدها فهميدم که از زمان صفويه ببعد، برای تحقير سلاطين عثمانی، درباريان و اشراف ايران به نام دختران خود يک لقب «سلطان» هم اضافه می کردند. نام خانوادگی مادرم «منوچهری» بود ـ نامی که قرابت خانواده را با منوچهرخان معتمدالدوله، حاکم اصفهان و پناه دهنده سيد باب در عهد امير کبير، گواهی می داد، هرچند که خود منوچهر خان صاحب عقبه نبود و پدر مادرم از تخم و ترکهء برادر او، منوچهر بيگ، بشمار می آمد. اين دو برادر صاحب مکنتانی ارمنی / مسيحی و از گرجستان بوده و به اسارات به ايران کشانده شده بودند و در آنجا «جديد الاسلام» لقب گرفته و بعلت مهارت در کارهای ديوانی به مقامات مختلفی (همچون حاکميت اصفهان) رسيده بودند. اسم پدر مادرم ميرزا داوود خان منوچهری بود، مردی شاعر و شعر دوست و ديوانسالار که زمانی مباشرت املاک خاندان «صاحب جمع» (از اقوام مصدق السلطنه) را بر عهده داشت و سپس در ادارهء «آستان قدس رضوی» شغلی دفتری گرفته و زن و بچه هايش را به مشهد برده بود و دو سالی پيش از تولد من بازنشسته شده و به تهران برگشته بود و من در خانهء او، در محلهء سنگلج تهران، کوچهء ناموس، متولد شدم. و هنوز به دو سالگی نرسيده بودم که پدر مادرم نيز ديده از جهان بر گرفت. مزارش در صحن باغ طوطی شاه عبدالعظيم در نزديکی قبر ستار خان است. ميرزا داود خان در تربيت بچه هايش سعی تمام داشت و به همين لحاظ مادرم هم اهل ادب و شعر و شاعری شده بود. او البته، متأسفانه يا خوشبختانه، قبول نداشت که روح اسماعيل خان علا در قالب من به دنيا برگشته است، چرا که از پيش از ازدواج اش با پدرم، تصميم گرفته بود صاحب يک پسر و يک دختر شود، با اسم های پيام و پرتو. گويا با تولد من، تصميم پدرم به اينکه مرا اسماعيل بخواند توفانی برانگيخته و اين توفان تنها زمانی فرو نشسته بود که توافق شد نام من در شناسنامه اسماعيل باشد، اما همه مرا «پيام» صدا کنند. به عنوان نکتهء معترضه اين را هم بگويم که من، اگرچه روانشناس نيستم اما می دانم که همين ماجرای کوچک می تواند به دو شخصيتی شدن يک کودک بيانجامد. چندان که حالا هم اين را که کدام شخصيت من دارد اين خطوط را می نويسد بر من روشن نيست. حدس می زنم دست و قلم اسماعيل خان علا بيشتر در کار باشد تا نفـَس ميرزا داود خان منوچهری، هرچند که من پيش از انقلاب موفق شدم ديوان اشعار اين يکی را چاپ کنم اما انقلاب فرصت رسيدگی به شعرهای اسماعيل خان را از من گرفت و اکنون آن اشعار، درون پوشه ای از عهد رضاشاه، در صندوقچه ای در جائی از تهران خفته اند و مرا به آنها دسترسی نيست. گاهی اما نيم بيتی يا بيتی از آن مجموعه از ميان حافظهء فرسوده ام بيرون می جهد و روح ميرزا اسماعيل خان علا در واژه واژه آن با من تجديد عهد می کند. بدينسان، پرسش بالا را می توانم اينگونه پاسخ دهم که شاعر بودن را پدرم بر من تحميل کرد و شعر گفتن را مادرم به من آموخت. در آن ميانه من، آنسان که گوئی مأموريتی تاريخی داشته باشم، مجدانه در پی آن بودم تا هرچه زودتر به سرايش اشعاری «بکر و قديمی!» بپردازم. با اين همه، وقتی شش سالی پدر و مادر را در پرورش شاعری جديد علاف کردم، در آغاز هفت سالگی قلم بدست گرفتم و توسن خيال را به جولان در آوردم، اما متأسفانه آنچه به روی کاغذ آمد روح هيچ کدام از پدر بزرگ های مرا شادمان نکرد. مادرم نگاهی به آن انداخت و يخ کرده آن را تحويل پدرم داد. او هم خواند و سرفه ای کرد و، لابد، فاجعه را به «پيام» شدن «اسماعيل خان علا» نسبت داد. نوشته بودم«صدائی از ته چاهی برون آمد / که سطلی از لب چاهی درون آمد.» مطمئنم که اين را اگر آلبرت انشتين نوشته بود الان می گشتند و حضور ذهنی منطقی و دو دوتا چهارتائی و علت و معلولی را در آن کشف می کردند. اما من ـ که قرار بود نه انشتين که ميرزا اسماعيل خان علا شوم ـ به چه حقی بايد کار شاعری را اينگونه شروع کرده باشم؟ من البته پاسخ اين پرسش را در جيب بغل دارم و اگر مثل بعضی شاعران، که در شأن نزول اشعارشان بسيار می نويسند، رو و جسارت کافی داشتم می توانستم در مورد همين يک بيت، که همهء اسرار کائنات و درهمفرورفتگی عينيت و ذهنيت انسان در آن حضور دارند، داد سخن دهم. اما فکر می کنم همينقدر نوشتن دربارهء نبوغ خود نيز گام نهادن به بيرون از دايرهء حجب و حيا محسوب می شود ـ عملی که، بقول سعدی، «خلاف رأی اولالباب» است.
|