|
فصل چهارم ـ آهوی باغ مهران چهارشنبه، 3 بهمن 1386 امروز، بالاخره، به هر زحمتی بود، از مرز 65 سالگی گذشتم. سال ها پيش فکر نمی کردم رسيدن و گذشتن از این مرز کار سختی باشد اما، در اين چند سالۀ اخير، با هجوم بيماری های مهلکی که 60 سال پيش فيل را از پا می انداختند و امروزه به مدد فن آوری پزشکی ظاهراً قابل علاجند، کم کم به امکان رسيدن به ته خط مسابقه مردد شده بودم ـ مسابقه ای که 66 سال پيشتر، در يک روز يا شب بهاری و لابد مستانه شروع شده بود؛ در آن لحظه ای که از کمرگاه پدر کنده شدم، در دهانۀ زهدان مادر، در ميان ميليون ها کرم وارۀ ديگری که با من مبداء و مقصدی مشترک داشتند رها گشتم و راهپيمائی دشوار خويش را به سوی چيزی که قاعدتاً فقط می توانست از آن يکی از ما شود آغاز کردم. براستی چگونه می توان متواضع بود وقتی تو برندۀ مسابقه ای می شوی که ميليون ها همچون تو در آن شرکت کرده و در طول راه يکی پس از ديگری نيست و نابود شده اند؟ کدام قهرمان المپيکی در چنين مسابقۀ بزرگ و حياتی شرکت کرده است؟ لابد اگر با فروغ فرخزاد و شعرش آشنا بودم، آن لحظه که ديوارۀ تخمک مادری را می شکافتم و در آن پيلۀ تپنده جا خوش می کردم، مغرورانه به رقبای شکست خورده ام می گفتم که بله، فاتح شدم، خود را به پيله رساندم. اکنون، هرچه بيشتر به زندگی می اندیشم بيشتر يقين می کنم که آن راهپيمائی بزرگ تنها مرحلۀ اول مسابقه بوده است و از آن پس، تا هم اکنون که اين خطوط را تايپ می کنم، همچنان دويده و پريده و جا خالی داده و نفس نفس زده ام. و هرکجا که خيال کرده ام به پايانی رسيده ام اندکی بعد دانسته ام که اين فقط تنفسگاهی کوتاه بوده است تا تو را برای دويدن های ديگر آماده کند. شاعر بيهوده آرزو نکرده است که «ای کاش که جای آرميدن بودی...» من يقين کرده ام که نيست. جای آرميدن همانجاست که آخرين نفس کشيده ها در آن خفته اند. تا اين دَم و بازدَم برقرار است و اين تلمبۀ عضلانی می تپد آرميدنی در کار نيست. و شايد هم چه خوب که نيست. من که کمتر لحظه ای را به ياد دارم که لم داده و بی خيال به سقفی، افقی، جائی خيره شده باشم. بهر حال، می خواستم بگويم که اين چهارمين فصل را در روزی می نويسم که از يکی ديگر از مرزهای حيات گذشته و وارد مرحلۀ جديدی شده ام که بخش عمده ای از آن به انديشيدن به، و نوشتن همين خاطرات پراکنده تعلق دارد. برای من اين کار از هر جهت تجربه ای نو بشمار می رود چرا که بين نوشتن و انتشار هر فصل آن فاصله ای وجود ندارد. در نتيجه، نمی شود برگشت و تکه ای از داستان را برداشت و به دور ريخت، يا حرفی و حادثه ای را تغيير داد. درست مثل خود زندگی. اين کار از آن جهت برای من تجربۀ جديدی است که هميشه فرق آفرينش و زندگی را در وجود امکان ويراستاری اولی می ديده ام. يک فيلم را می شود ده جور مختلف قيچی کرد، بريد و دوخت. يک قصه را می توان بکلی عوض کرد، اما زندگی ويراستاری برنمی دارد. مثل وِردی است که در افسانه ها می خوانند و غول را از شيشه بيرون می کشند. وقتی که وِرد را خواندی کار تمام است. گفته ها را نمی توان از هوا پس گرفت. حتماً شده است که چيزی را به کسی گفته باشيم و بلافاصله از نتايجش تکان خورده باشيم. گفتن یک جملۀ دوستت دارم، یا می خواهم از تو جدا شوم، یا... می تواند زندگی را در مسيرهای تازه ای به جريان بياندازند. فکر می کردم که هنر اما اينگونه نيست. در آثار خلاقه عاشق می تواند حرفش را پس بگيرد و معشوق قهرش را. يعنی همه چيز دست خود ماست. اما اکنون، با امکان انتشار اينترنتی، رفته رفته فاصله فکر کردن و نوشتن و انتشار و خوانده شدن کمتر و باريک تر می شود. و من عامداً تن به اين تجربه داده ام. يک جنبۀ جديد ديگر را هم به اين تجربه اضافه کنم. اکنون، با دست زدن به نوشتن اين خاطرات، يک ماهی می شود که سر و کلۀ اين کودکی که هم نام من است در زندگی پيرانه سر من پيدا شده و بخش مهمی از ذهنيت و فکرم را به خود اختصاص داده است. در خواب می بينمش که زندگی مرا بازی می کند و در بيداری دست در جيب و سوت زنان با من به هرکجا که می روم می آيد. در کلاس درس، روی يکی از نيمکت ها می نشيند و به انگلیسی حرف زدن معلمانه ام، که لهجۀ فارسی از همه جای آن تتق می زند، لبخند زنان گوش می دهد. مقاله هايم را می خواند و سر را چنان تکان می دهد که تشويق و خرده گيری و پرهيز جملگی در آن وجود دارد. ترس هايم را در بن دندان هايم می پوساند و عشق را در چشمخانه ها و قلبم جستجو می کند. ده ها چيزی را که نمی دانستم در زندگی ام اتفاق افتاده اند با او به ياد می آورم. او حتی خيلی چيزها را برايم معنا می کند؛ رابطه ها را توضيح میدهد؛ و عاقبت ها را به تفسير می کشد. وقتی نوشتن اين دفتر را آغاز کردم فکر می کردم تا بيست سالگی را در يکی دو فصل به پايان می برم و آنگاه، آسوده از خويشتن، به تشريح چهرۀ زنان و مردانی می پردازم که در زندگی ام ديده ام و جای پایشان بر روی جاده ای که عمرم نام دارد مانده است. نمی دانستم که با اين نيشتر، جراحتی بر پوست خاطره سرباز می کند که از آن چرک و خون و خنده و درد و عشق و فريب و عاطفه و حس همه يکجا بيرون می زنند. اينگونه است که اکنون اختيار از دست من خارج شده و ديگر نمی دانم که کی به بيست سالگی ام خواهم رسيد. شايد هم که هيچوقت نرسم؛ چه فرقی می کند؟ من در نوشتن این خاطرات، زندگی را ديگر باره تجربه می کنم و، در بين دو هلالين کودکی و پيری، به ماجراهای عصری می نگرم که در آن سرزمينم و فرهنگش از خواب بيدار شدند، بسوی افق های فرادست و فراسو بر جهيدند و در چاه بی انتهای انقلابی نامنتظر فروافتادند. **** برايم خاطره های پس از تولد پرتو روشن ترند؛ اما جاده در آن سوی نخست پنج سالگی در مه غليظی فرو رفته که تنها گهگاه گذشتن نسيمی پرده هايش را لحظه ای کنار می زند و چيزهائی دور و مبهم را در برابرم می نشاند. فصل پيش را از ميان همين مه ديده بودم و اکنون می بينم که چند عکس ديگر هم هست که در آن نگارش به يادم نيامده بودند. نخستين عکس به برادرم مربوط می شود که، برخلاف انتظار مادرم برای بدنيا آوردن دختری به نام پرتو، پيشدستی کرده بود و آمده بود، بی آنکه مادرم برايش نامی انتخاب کرده باشد. تکليف پدر معلوم بود. او پس از بازسازی پدرش، اسماعيل، گويا قاطعانه به بازسازی عمويش، محمد علا، مشغول شده و، در پی تولد برادر دو سال کوچکترم، تا مادر بخود بجنبد و کاری کند، شناسنامه ای هم با نام محمد نوری علا به ثبت رسانده بود. مادرم اما دست بردار نبود. از اسم های عربی دل چندان خوشی نداشت. حالا که در ميان پيام و پرتو پسری پيدا شده بود بايد برای او هم در همين راستا فکری می کرد. مادرش، خانم اعظم، بمددش آمد و نام «سيام» را پيشنهاد کرد تا صنعت بزرگ قافيه سازی در خانه ما به بن بست نرسد. بدينسان، اسماعيل و محمد علا، در قالب های فسقلی اسماعيل و محمد نوری علا، بار ديگر، و بنا بر قوانين ترديد ناپذير تناسخ خانوادگی، قدم به جهان وجود گذاشته بودند. سيام، يا محمد، کودک نحيف و مريضی بود و از همان روزهای اول تولد راه مادرم و مرا به مطب پزشک باز کرد. و در اين «مطب» بود که من با نخستين آدم تقريباً تاريخی زندگی ام آشنا شدم. البته که در آن سه چهارسالگی هنوز چيزی از مفهوم «تاريخی بودن يا شدن» در ذهن نداشتم و حافظۀ نسيانی ميرزا اسماعيل خان هم در من باز توليد نشده بود، اما، بهر حال، هرچه بر عمرم افزوده شد اين «شخصيت» نيز برايم معنای نمادين بيشتری گرفت. آدمی بود با قدی نسبتاً بلند و چهره ای خنده رو به نام «دکتر فريدون کشاورز» که صورتش را آبله بشدت خالمخال کرده بود. من البته با يک چنين صورتی آشنائی داشتم. خالهء بزرگ ترم، مسيح زمان، همسر يکی از مهندسان شرکت نفت شده بود که درست يک چنين چهره ای داشت، بطوری که در نخستين ديدارها من فکر می کردم اين دکتر همان آقای مهندس «شيثی» خودمان است که مهندسی را رها کرده تا به کار طبابت بپردازد. دکتر کشاورز مطب دکتر کشاورز بسيار درهم ريخته بود و روزنامه و کتاب و دوا و جعبۀ آمپول و اليگاتور برای تنقيه و چراغ الکلی برای جوشاندن آب و ضد عفونی کردن سرنگ در همه جا ديده می شد. دکتر سرنگ را در جعبۀ فلزی تابوت مانند کوچکی می گذاشت، در جعبه آب می ريخت، کنارۀ جعبه را با «پنس» می گرفت، چراغ الکی را روشن می کرد و جعبه را روی تنها آتش آبی رنگی که ديده بودم و بجای گرما حسی از سرما با خود داشت، آنقدر نگاه می داشت تا آبش به جوش بيايد و ميکرب هائی را که می گفت وجود دارند و ما نمی بينمشان اما منشاء بيماری ها و دردهای ما هستند بکشد. پيش از معرفی بيشتر دکتر کشاورز اين را هم بگويم که، در واقع، همين سخنان او در مورد ميکرب ها بود که موجب شد، در ذهن کودکی من تعريف ميکرب به تعريف خدا بسيار نزديک شود. چرا که خدا هم وجود داشت اما ديده نمی شد و بنظر می رسيد که، با آن همه دعا و توسل و اشکی که مردمان می خواندند و می کردند و می ريختند، منشاء همۀ دردها و گرفتاری ها نيز بود. با آدم ها بد قلقی می کرد و هرکجا هم که دلش می خواست سختی و مشقت و دردی را، لابد برای گرفتن چشم زهر و تهديد، می آفريد. من در بودنش شک نداشتم. پدرم با قاطعيت می گفت که «آيا می توانی دری پيدا کنی که نجار نداشته باشد؟ اين عالم هم يک سازنده ای دارد ديگر». استدلالش آنقدر قوی بود که من بتوانم، بر بنياد آن، هرگونه شک احتمالی را از خود برانم. اما اين هم از ذهنم می گذشت که اگر اين خدای نامرئی ميکرب وار نبود زندگی چه آسان می شد. البته خدای پدرم با خدای مادرم بکلی متفاوت بود. خدای پدرم ظاهراً با همهء بداخلاقی شخص رفيق بازی هم بود. پدرم می گفت که حتی عرق خوردن او را هم به روی خودش نمی آورد و اين کار باعث شده که کارهايش هميشه راحت تر هم انجام شود، چرا که هروقت سر بلند می کند تا از خدا چيزی بخواهد خدا ـ که گويا از بوی عرق سگی خيلی بدش می آيد ـ دستور می دهد که «هرچه زودتر کار اين بابا راه بياندازيد که انقدر با من حرف نزند و با بوی دهانش مشامم را نيازآرد». بعدها فهميدم که چرا پدرم ـ بر اساس اين استدلال بديع ـ خودش را «مستجاب الدعوه» هم می دانست. خدای مادرم اما عبوس و بد اخم بود و فقط می شد دلش را با نذر و پختن شله زرد و اينجور چيزها بدست آورد. اغلب بنظر می رسيد که شخص دله ای است. راستش کمی ازش می ترسيدم اما می دانستم که کاملاً موم دست مادرم شده است. باری، پدرم آن روزها هوادار احمد کسروی هم شده بود. اسم عجيب «باهماد آزادگان» را از او شنيدم وقتی داستانش را برای رفقای غرق خوری هايش تعريف می کرد. گويا يکبار هم در مراسم کتابسوزان شرکت کرده و کارش به شهربانی افتاده بود. من فقط اين چيزها را می شنيدم اما درست از آنچه می گذشت سر در نمی آوردم. آن روزها درست بحبوحۀ فعاليت های حزب توده و استقلال خواهی پيشه وری و ماجراهای آذربايجان هم بود و ـ اين را بعدها دانستم ـ حزب توده هم عمليات پيشه وری را تأييد می کرد. بهر حال، اين نکته بر من مسلم شده بود که پدرم از دکتر فريدون کشاورز خوشش نمی آيد. يکبار ديدم که به مادرم می گفت «دکتر کشاورز عضو حزب کمونيست توده است و کمونيست ها با خدا سر جنگ دارند». من بلافاصله تصور کردم که دکتر کشاورز در مطبش، در حين کشتار ميکرب ها، ترتيب خدا را هم روی همان چراغ الکلی می دهد که سرنگ ها را برای فرو کردن در عضلات ما بر آتش آن داغ می کند. اختلاف پدر و مادرم يکی دوتا نبود. پدرم البته شکايت خاصی نداشت و فقط از مادرم می خواست که کاری بکار او نداشته باشد. بعضی وقت ها که گيلاسی زده و شنگول بود و مادرم هم به او راه می داد، خيلی دور و بر مادرم می چرخيد و گاه ديده بودم که بوسه ای هم از او می دزديد. بهر حال اين بود که وسط دعوا و بزن بزن، مادرم سر هر دو سال، يک بچه تحويل می داد. خودش می گفت پدرت به شکمم فوت می کند. فقط سال ها بعد بود که دانستم او در اين مورد به من دروغ می گفته و حامله کردن زنان از طريق فوت کردن مخصوص خداوند متعال است و پدرم از وسائل ديگری برای «نجاری» ما مدد می گرفته است. بهر حال بيماری دائم برادرم که تا پنج شش سالگی اش ادامه داشت ـ و لابد اگر حزب توده منحله نمی شد و دکتر کشاورز هم به مسکو فرار نمی کرد ـ بعد از آن هم ادامه می يافت، موجب شد که پيوند خاصی بين او و مادرم بوجود آيد و من هم، با توجه به رفتار پدرم با خودم، بيشتر به سوی او کشيده شوم. قبل از اينکه پرتو بدنيا بيايد يک اتفاق ديگر هم افتاد. مادرم پرتو را شش ماهه حامله بود. نمی دانم بين پدر و مادرم چه پيش آمده بود که حدود نيمه های شب پدرم مست و تلو تلو خوران به خانه آمد. من و برادر و مادر حامله ام در اطاق بالای خانه کنار هم خوابيده بوديم. من با سر و صدا و فرياد آنها بيدار شدم. پدرم مادرم را کنج ديوار چسبانده بود و داشت می گفت «الان با لگد به شکمت می زنم که بچه ات بيافتد». من خيلی ناراحت شدم و از او خواستم که اين کار را نکند. دخالت من آتشش را شعله ورتر کرد. مادرم را به حال خود گذاشت و به طرف من آمد و گفت: «چرا بزنم بچه را بياندازی؟ من اين فضول را خفه می کنم که در برابر من حرف نزند». و به سوی من حمله ور شد. من از دستش فرار کردم و او با حال مستانه ای که داشت نمی توانست مرا بگيرد. در يک لحظه فرصت، از اطاق بيرون پريدم، از پله ها پائين رفتنم و خودم را به اطاق همسايهء پائينی و دو زنش رساندم. زن بزرگ همسايه ـ ريحانه خانم ـ خياط بود و يک چرخ خياطی پائی داشت که شب ها روی آن پارچۀ گلدوزی شدۀ بزرگی می انداخت. بی اختيار و يک راست رفتم طرف چرخ خياطی و زير آن پنهان شدم. پدرم خودش را به در اطاق آنها رساند و فرياد زنان مرا از آنها خواست. مرد همسايه، که از بودن من در زير چرخ خياطی خبر نداشت، براق شد توی شکم پدرم که «مرد حسابی چرا خجالت نمی کشی و توی اطاق من و نواميسم چه کار داری؟» جنگ مغلوبه شد. من فقط صداها و فحش ها و فريادها را می شنيدم. بعد صداها رفته رفته خاموش شد و من هم زير ميز خياطی خوابم برد. صبح با صدای مادرم که گريه کنان صدايم می کرد بيدار شدم. ديدم وسط اطاق خودمان خوابيده ام. فاطمه خانم، زن دندان طلائی دوم و جوان همسايه هم بالای سرم نشسته بود و داشت با يک تنگ آب ور می رفت. و من نمی توانستم تشخيص دهم که خوابم يا بيدار. در داخل تنگ يک ماهی سرخ کوچک چرخ می زد و ورد می خواند. يکبار فاطمه خانم دست کرد توی تنگ و با دو انگشت دم ماهی را گرفت و آن را بيرون کشيد. بعد دهان خودش را گشود و ماهی را زنده زنده قورت داد. از اين حرکت بشدت ترسيدم و زدم زير گريه و مدت ها طول کشيد تا حالی ام کنند که فاطمه خانم يراق دارد و دکتر تجويز کرده که بايد ماهی زنده را قورت بدهد تا ماهی مدتی در شکمش چرخ بزند و زردی ها را ـ مثل شربت شهادت ـ بخورد. باری آن شب پدرم به خانه نيامد و فردايش هم يک مأمور اداره ثبت، طلاقنامۀ مادرم را برايش آورد و تقاضای انعام هم داشت که فاطمه خانم در را محکم برويش بست و سرهنگ نوری علا را به باد دشنام غيابی گرفت. مادرم هم شال و قبا کرد و من و برادرم را برداشت و با شکم سنگين شده از «خانم پاريسی» به خانۀ مادرش رفتيم.
دائی ها: محمد علی (آقا) - حسن خان و حسين جان (همگی منوچهری) يک ماهی از پدرم خبری نبود. زمزمه هائی که در اطرافم می شنيدم خبر از اين می داد که اگر جدائی به شش ماه بکشد طلاق قطعی می شود و برای «رجوع» به محلل نياز خواهد بود. اصلاً نمی فهميدم چه می گذرد. بيشتر محو دائی کوچکم ـ که «حسين جون» خوانده می شد و 12 سالی از من بزرگتر بود ـ شده بودم که در خانه تاريکخانه ای داشت و عکاسی می کرد و اولين عکس هاي زندگی ام را هم او برداشته بود. با تخته پاره ها هواپيمای کوچکی هم ساخته بود که مرا در آن می نشاند و هواپيما را که به نخی بسته بود می کشيد من و هواپيما را دور حياط خانۀ مادر بزرگ می چرخاند. يک بار هم هواپيما در کنار حوض چپه شد و نزديک بود که من توی آب بيافتم. پس از آن بود که با خود عهد کردم ديگر سوار هواپيما نشوم و تا بيست و سه سال بعد هم ـ البته بعلت انکه مقدور نبود و پيش نيامد! ـ سوار هواپيما نشدم و وقتی هم که شدم فهميدم آن ترس لعنتی کنار حوض خانهء مادر بزرگ هنوز در جانم هست. باری، وجود دائی حسين، که با من مثل يک همبازی وقت می گذراند، باعث شده بود که دلتنگی دوری از خانه و نديدن پدرم را بروی خودم نياورم. دائی بزرگم ـ که «آقا» خوانده می شد ـ و با همسرش جداگانه زندگی می کرد ـ بيشتر روزها سری به مادرش می زد و چند دقيقه ای هم با دائی وسطی ام ـ حسن خان، که هنوز ازدواج نکرده و با مادر و خواهر کوچکش، خاله مهين، زندگی می کرد ـ به گفتگو دربارهء اوضاع سياسی مملکت می نشست. از طريق آنها بود که دانستم شخصی به نام قوام السلطنه نخست وزير شده و چند تا توده ای را هم به کابينۀ خود راه داده است. دائی ام خبر می داد که «قوام» حزبی هم به نام «حزب دموکرات ايران» درست کرده است. خود «آقا» عضو اين حزب شده بود و دفترچه مرامنامه را آورده بود و تکه هائی از آن را برای دائی حسن خان می خواند و می گفت که قوام توانسته است استالين را مبهوت کند. اينکه استالين کی بود و چرا قوام خواسته بود و توانسته بود او را مبهوت کند چيزی نبود که در عقل کوچک من بگنجيد و «آقا» هم ـ که بچه دار نمی شد ـ اصلاً حوصلهء بچه ها را نداشت و يا بلد نبود با بچه ها راه بيايد. اما بعد از رفتنش موضوع را که از دائی حسن خان پرسيدم مختصراً گفت که استالين رئيس کشور روسيه است و روس ها «کله» ی ايران را می خواهند از تنش جدا کنند و قوام دارد تلاش می کند جلوی اين کار را بگيرد. خيلی غصه ام شد. بعد از اسکندر پدرسوخته حالا نوبت اين استالين گجستک شده بود. اگرچه آن يکی تمام ايران را گرفته بود اما حالا اين يکی می خواست اصلاً سرش را از تن جدا کند. از قوام هم خوشم آمد که توانسته است استالين را مبهوت کند. فکر کردم اگر بابايم بود الان خودش اقدام می کرد و ايران را نجات می داد. اما چشمم که به مادرم افتاد از اين خيال خجالت کشيدم.
استالين و قوام السلطنه يک بار هم حسن خان عکس های دو نفرشان را نشانم داد. استالين کله خر و سبيل درشت و خشن می نمود و قوام با آن عينک ته استکانی و تيره اش آدم مرموزی بنظرم رسيد. نمی توانستم به هيج کدامشان اعتماد کنم. به قيافهء قوام نمی آمد که بتواند جان ايران را نجات دهد و من نمی دانستم که پنج شش سال بعد خود شخصاً در پائين کشيدنش از اريکه قدرت شرکت خواهم داشت. داستانش بماند برای وقتش! در همان اوقات هم بود که روزی «حسين جون» بشکن زنان به خانه آمد و به همه خبر داد که در امتحان شرکت نفت قبول شده و بزودی برای تحصيل به آبادان می رود. مادر بزرگم خوشحال بود که او نزد دختر ديگرش، مسيح زمان و شوهرش، آقای مهندس علی شيثی، می رود و غريب نخواهد بود. يکبار هم «آقا» را ديدم که «حسين جون» را کناری کشيده و دارد نصيحتش می کند که مبادا در آبادان با توده ای ها قاطی شود: «سرت بکار خودت و درس ات باشد و کله ات را سر هيچ و پوچ بباد نده!» فهميدم که آبادان جای خطرناکی است اما مادر بزرگ از خطراتش خبر ندارد و حضور آقای شيثی را کافی می داند. من البته چشمم از توان آقای شيثی ـ که پدرم در مستی هايش او را «مهندس پمپ بنزين» می خواند ـ آب نمی خورد. حالا اگر بابای خودم آنجا بود يک چيزی.
خاله مسيح و مهندس شيثی 1321 ـ دوران سربازی در شيراز
در عين حال، بنظرم می رسيد که مثل اينکه اين دنيا ته ندارد. حالا علاوه بر کوچه پشت کليسا و بازارچه شاهپور و جائی دور به نام مازندران، يک جای دور ديگر هم به نام آبادان به جغرافيای ناديدهء من اضافه می شد. البته يک شب پدرم که استثنائاً مريض شده و عصر را در خانه مانده بود تصميم گرفته بود که مقداری مطالب جغرافيائی را به من ياد بدهد. يادم است که شعلهء چراغ گردسوز را بالا کشيد، پرتقالی را در دست گرفت و گفت اين کرهء زمين است. بعد آن را دور «لامپا» ی شيشه ای چرخاند و گفتک «اين چراغ هم خورشيد است». و دو طرف تاريک و روشن پرتقال را نشانم داد و گفت: «اين هم شب و روز!» بعدها فکر کردم اگر داستان زندگی گاليله را خوانده بود با احتياط بيشتری پسر ارشدش را با اين مطالب کفرآميز آشنا می کرد. از آن پس، گردی زمين هم شد چيزی مثل خدا و ميکرب، که بود اما نمی شد ديدش. در خانهء مادر بزرگ بود که با يک خدای ديگر هم آشنا شدم. در همسايگی آن خانه، که من در يکی از اطاق هايش به دنيا آمده بودم، يک زن و شوهر ارمنی زندگی می کردند. زن «مريم خانم ارمنی» نام داشت. درشت و سفيد پوست و خوش خنده بود. هميشه سر زده می آمد و پيش مادر بزرگم می نشست. خاله مهين برايم توضيح داد که مريم خانم مسلمان نيست و پيغمبر و امام های ما را هم قبول ندارد و خيال می کند يک پيغمبر ديگر، به نام عيسی، پسر خداست و آن صليبی که بر گردن دارد هم به داستان کشته شدن پيغمبرش بر می گردد. موضوع کمی پيچيده به نظرم می رسيد اما من از روی رفتار مريم خانم می توانستم بفهمم که مسيحی ها آدم های راحت تری هستند. مريم خانم، برخلاف مادر بزرگ، چادر و روسری به سر نمی کرد، از اينکه دست و بازو و سر وسينه اش بيرون بيافتد ابائی نداشت، و نديدم که روزی چند مرتبه هم نماز بخواند. بيشتر شبيه مادر و خاله هايم بود تا مادر بزرگم.
خاله مهين و مادر بزرگ
اما اين دو زن دوستی عجيبی با هم داشتند. خانم اعظم که اهل پاکی و نجسی هم بود و اين را در مورد غريبه ها نشان می داد، از اينکه مريم خانوم هميشه در بساطش ولو باشد ناراحت نمی شد. با هم می نشستند و از هر دری حرف می زدند. يکبار ديدم دارد برای مريم خانوم داستان کشته شدن ناصرالدينشاه را تعريف می کند. پدر مادر بزرگم «دبير اعظم» نام داشت و مُهردار شاه بود. وقتی مادر بزرگم سيزده ساله بود شبی دبيراعظم به خانه آمده و برای زنش زمزمه کرده بود که امروز شاه را در حرم حضرت عبدالعظيم با تير کشته اند و آنها مجبور شده اند که برای جلوگيری از شورش، جسد شاه را در کالسکه، روی پای نخست وزير بنشانند؛ و او هم در تمام طول راه سبيل های شاه را چرخ داده و برای مردم دست تکان داده است تا به کاخ گلستان برسند. مريم خانوم قاه قاه خنديد و گفت: «مان (من) شنيده بودم که سبيل بابا می چرخه! حتماً همينه». نمی دانم چرا از خنده اش دلم گرفت. ديدم مادر بزرگم دبير اعظم را از دست داده است و مادرم آقاجانش را و پدرم ميرزا اسماعيل خان علا را. و حالا هم لابد نوبت من است که پدرم را ديگر نبينم. ديگر دلم تنگ تنگ شده بود اما نمی دانستم چه می خواهم. بی اختيار بند شدم و نمی دانم چرا رفتم توی زيرزمين خانۀ مادر بزرگ و کمی گريه کردم. جای تاريکی بود؛ يک وقت ملتفت شدم که دور تا دورم را ده ها کبوتر بغبغوکن گرفته اند. ترس برم داشت. خودم را به ديوار چسبانده بودم و نگاهشان می کردم. ياد قصه های مادر بزرگم افتاده بودم که پر بودند از حيوانات مختلفی مثل لاک پشت های دانا و پر طمئنينه و آهوهای مرموزی که می توانستند شکل عوض کنند و بصورت آدم درآيند و قورباغه ها که روی برگ های پهن استخرهای بزرگ آفتاب می گرفتند و قرائت قرآن می کردند، و اغلب هم، سر بزنگاه داستان ها، چند تا کبوتر پيداشان می شد که، روی شاخه ای يا ديواری، بالای سر قهرمان به بن بست رسيده قصه می نشستند و آنقدر با هم حرف می زدند تا حالی قهرمان شود که چه بايد بکند. من هم در آن تاريکی وهمناک و جدا از آدم و عالم منتظر بودم که يکی از کبوترها رو کند به آن ديگری و بگويد: «خواهر!» و آن ديگری جواب دهد که «جان خواهر؟» و اولی ادامه دهد که «می دانی چرا اين بچه در اين تاريکی دارد گريه می کند؟» و دومی بگويد: «حتماً دلش برای باباش تنگ شده». اما هنوز حرف کبوترها به اينجا نرسيده بود که صدای مادر و مادر بزرگ و مريم خانم ارمنی و دائی و خاله ام را شنيدم که از اطراف حياط بزرگ و پر درخت خانه مرا صدا می کردند. من توانائی جواب دادن نداشتم و فقط خودم را به ديوار چسبانده بودم و کبوترها را نگاه می کردم. بالاخره خاله مهين در زير زمين را باز کرد، مرا در محاصرهء کبوترها ديد و به بقيه گفت: «پيدايش کردم. اينجاست». اگرچه نشد که جواب کبوتر اول را بشنوم اما فردا شبش پدرم خرم و خندان به خانۀ مادر بزرگ آمد و ما را به خانه مان برگرداند. من از اينکه مذاکرات ترک مخاصمه در کجا و چگونه انجام شده بود چندان خبری نداشتم اما معلوم بود که توافقاتی صورت گرفته است و توفان ـ لااقل موقتاً ـ برطرف شده است. می گويم لااقل برای اينکه شش هفت ماه بعد توفان سهمگين تری در راه بود. تا آن زمان اما مادرم بايد «خانم پاريسی» را می زائيد و پدرم رفاقت از دست رفته مان را مثل يک چينی شکسته بسته جمع و جور می کرد. ديده بودم که چينی بند زده چقدر زشت می شود، با آن همه چسب که بهش می زدند و آن شبکهء سيمی که تکه ها را کنار هم نگه می داشت. اما هرچه بود قوری بود و می شد در آن چای دم کرد و با سرشير شکر زده خورد. پدرم نگاهم نمی کرد يا من خيال می کردم چنين است. اما يکبار دستم را کشيد و مرا نشاند روی پايش و موهايم را نوازش کرد و گفت: «خب، پيام جان، بگو در اين مدت که من در سفر بودم تو چه کار می کردی». با شماتت نگاهش کردم و گفتم: «هيچی!» حالم را فهميد و رهايم کرد و گفت: «می دانی که از مازندران برايت يک آهو فرستاده اند؟» آهو؟ يعنی همان آهوی چشم سياهی که در قصه های مادر بزرگم شاهزاده ای مؤمن و نماز خوان می شد؟ هم ترسيدم و هم خوسحال شدم. فکر کردم شايد دروغ می گويد که دل مرا به دست آورد. هميشه از او شنيده بودم که «دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز». لابد حالا هم داشت به مصلحت دروغ می گفت. اما مادرم، که ديگر کمتر با پدرم همسخن می شد، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسيد: «آهو؟ برای پيام؟ کجاست؟» «باغ مهران. ديدم که ما نمی توانيم اينجا نگاهش داريم. دادمش به دوستی که در باغ مهران آشنائی دارد. هر وقت پيام بخواهد ببيندش بايد ببريمش آنجا چند ساعتی را پيش آهويش باشد». من يادم رفت که با پدرم قهرم. خنديدم و برف ها آب شدند و تابستان برگشت و من آن شب تا صبح به عشق آهوی باغ مهران خوابم نبرد. پيوند به قسمت بعد |