از مجموعهء مقالات اسماعيل نوری علا

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

اول فروردين ماه 1395 ـ 20 مارس 2016

از زمانه ای که شعر هم کارگاهی شد...

اسماعيل نوری علا

در ديدار نوروزی سال 1346 نويسندگان در دفتر مجلهء فردوسی، هنگامی که با آغاز سردبيری احمد شاملو در نشريهء خوشه وظيفهء من در ادارهء صفحات ادبيات آن نشريه به پايان رسيده بود، عباس پهلوان، سردبير فردوسی، به من پيشنهاد کرد که به جمع دکتر رضا براهنی، محمدعلی سپانلو و عبدالعلی دستغيب پيوسته و بعنوان يکی از دبيران شعر آن نشريه عمل کنم. اين دعوت را با خوشحالی پذيرفتم. پهلوان تشخيص داده بود که در آن اواسط دههء 1340 شعر جايگاهی مهم در ميان خوانندگان مجله اش يافته است اما شاعرانی که آثار خود را برای او می فرستند دارای سليقه های متفاوتی هستند و مثلاً علاقه ندارند اثارشان به نظر دبير مشخصی برسد چرا که با او اختلاف سليقه و عقيده دارند.

او گفت تو رسيدگی به شعرهای شاعران جوان را بر عهده بگير. من هم پذيرفتم و کارمان آغاز شد.

    من در آن نوروز تازه 25 سالگی را آغاز کرده بودم اما شش سالی فعاليت در امر شعر و نقد شعر را پشت سر داشتم و بخصوص در سال 1344 نشريه ای به نام «جنگ طرفه» و سراسر سال 1345 نشريه ای به نام «جزوهء شعر» را منتشر کرده و نيز صفحاتی به نام «هوای تازه» را در مجلهء خوشه گردانده بودم و اين دو نشريهء اخير مورد توجه شاعران جوان ايران قرار گرفته بود و سخنگوی آنچه «موج نوی شعر امروز ايران» نام گرفته بود مجسوب می شد.

من در تابستان 1346 سفری به انگلستان داشتم و برای تابستان در کلاس های تابستانی دانشگاه لندن برای يک دورهء سه ماههء نقد ادبی نام نويسی کرده بودم. در طی اين سه ماه بود که در دانشکده با پديده ای به نام Poetry Workshop آشنا شدم که ترجمه اش می شد «کارگاه شعر». اين پديده برای منی که از سرزمين «قدسی»ی شعر که بر شانه های شاعران اش فرشته های الهام نشست و برخاست می کردند می آمدم جالب بود. کارگاه شعر بوی کارگاه نجاری و کارگاه آهنگری را می داد و می ديدم که استاد کلاس هم با شعر شاگردان چنان رفتاری دارد. شعرها را تکه تکه و تکه ها را جابجا می کرد، برخی را به دور می ريخت و گاهی می گفت که شاعر بايد قطعه ای را به جائی که او تعيين می کند اضافه کند. بزودی منطق کار در جانم نشست: شعر يک قطعهء يکپارچه است که در ورودی و خروجی و اطاق هائی ميانی دارد  و خواننده از در آن وارد می شود، مسيری را که شاعر در بيان منظورش تعيين کرده می پيمايد و در پايان اين سير و سياحت از در خروجی خارج می شود. اين نگاه ذوق گمشدهء من برای معماری را، که تا آن زمان سه کتاب درباره اش ترجمه کرده بودم، شعله ور می کرد. می ديدم که شعر هم مثل معماری است، ساختمان دارد، ورود و خروج دارد، چينش اطاق هايش دارای منطقی است و...

باری، همکاری من بعنوان يکی از دبيران شعر مجلهء فردوسی چندين سال ادامه يافت و تعداد نامه هائی که به نام من به دفتر فردوسی می رسيد بسيار بيشتر از نامه برای آن سه تن ديگر بود.

مدتی بعد پهلوان به من گفت که با اين همه شاعر جوان که شعرهاشان را برای تو می فرستند تو چرا صفحهء مستقلی برای شعر آنها در فردوسی براه نمی اندازی؟

گفتم تو شعرهای رسيده برای آن سه تن ديگر را در آن صفحه چاپ نمی کنی؟ گفت نه، آن دو صفحه در اختيار توست.

من بلافاصله اين فکر را پذيرفتم و داستان کارگاه شعر انگليس را به يادش آوردم. آن هفته من مطلبی کوتاه در مورد اصول کار آن دو صفحه نوشتم و همراه تعدادی شعر تحويل پهلوان دادم. مجله که منتشر شد ديدم او بر پيشانی آن دو صفحه نام «کارگاه شعر» را نوشته و مطلب من و شعرها را با سليقه صفحه بندی کرده است.

کارگاه شعر دو سال ادامه يافت. بزودی پهلوان اجازه داد که پنجشنبه ها دفتر مجلهء فردوسی در اختيار شاعران کارگاه شعر باشد. دوستان از همه جا، حتی از شهرهای دور ايران، به دفتر فردوسی می آمدند؛ شعرها را می خوانديم، نقد می کرديم، تعميرشان می کرديم و اصول کارمان را مرتب می ساختيم و من اين اصول را هر هفته طی مطلب کوتاهی برای خوانندگان مان گزارش می کردم.

 در آخرين سال اقامتم در ايران و چند ماهی پيش از سفر به انگليس برای ادامهء تحصيل، با مشورت پهلوان، تصميم گرفتيم ده شاعر جوانی را که اميد فردای شعر ايران می توانسند باشند انتخاب کرده و هر شماره را به کار يکی از آنان اختصاص دهيم. در طی آن سه سال ما موفق شديم 500 شعر را در صفحات کارگاه منتشر کنيم و از ميان آنها ده شماره را به اين شاعران اختصاص دهيم؛ شاعرانی که احتمالاً نام شان را اکنون می شناسيد و بعضی از آنها را در کشورهای خارج کشور ديده و در شب های شعرشان شرکت کرده ايد و بعضی هاشات هم با حدوث انقلاب منحوس اسلامی به زندان افتادند، شکنجه شدند، يا به سحر افيون دچار آمدند و در گمنامی پير شدند و مردند. همين چند ماه پيش بود که بهترين و مهمترين شان، نصير نصيری، در تنهائی خانه اش چشم از جهان فرو بست و سه روز بعد همسايه ها پيکرش را ميان اطاق اش پيدا کردند.

اجازه دهيد مطلبم را با ذکر برخی از آن نام ها که از روی حافظه می نويسم شان مبارک کنم: نصير نصيری، محمود فلکی، طاهرهء بارئی، حميدرضا رحيمی، ميرزا آقا عسگری (مانی)، شهريار مالکی، فاروق اميری، منوچهر نيکو، محمد مهدی مصلجی، عمر فاروق، تيمور ترنج، محمود پارياب...

در دفتر مجلهء فردوسی. از راست: عباس پهلوان، محمود سجادی، علی بابا چاهی، حميد مصدق، محمدعلی سپانلو

ايستاده: نوری علا (1346 = 1967)

 

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA