خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 22 دی 1385 - برابر با 12 ماه ژانويهء 2007 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- خدمات اسلام به ايران؟
هفتهء گذشته، حجه الاسلام محمد خاتمی، رئيس موسسهء بين المللی گفتگوی تمدن ها، در سخنانی در جمع «اصلاح طلبانی» که در انتخابات اخير شوراهای شهری پيروز شده اند، و ضمن آنکه برای جدا کردن خود از ساير رهبران جمهوری اسلامی گفتند: «امروز افتخار میکنم که بعد از هشت سال حضور در جايگاه رياست جمهوری حتی يک دفتر برای کارم ندارم»، با ياد کردن از کتاب «خدمات متقابل اسلام و ايران» نوشتهء آيت الله مطهری، بر اين نکته تأکيد کردند که اسلام به ايران خدمات بزرگی کرده است. و افزودند که: «ايران هم به اسلام خدمات بزرگی را در بازتاباندن مفاهيم اسلامی انجام داده است». و سپس ادامه دادند که: «شايد در قرون اخير با حرکتی افراطی مواجه بوديم که به نام اسلام تحقير ملت ايرانی را دنبال میکردند و، در مقابل آن، حرکتی تفريطی را شاهد بوديم که منشاء عظمت ايران را در اسلام نمیدانسته و سعی میکرده همهء عظمت های ايران را در گذشتهای بداند که ديگر وجود ندارد و، به نوعی، ناسيوناليسم کاذب را رواج میداده است».
از آنجا که، به استناد نوشته ها و گفتارها و برنامه های تلويزيونی ام، من نيز يکی از اين «تفريطيون» محسوب می شوم، و از آنجا که آقای خاتمی «خدمات بزرگ اسلام به ايران» را تشريح نکرده اند و خدمات ايران به اسلام را هم در حد «بازتاباندن مفاهيم اسلامی» تقليل داده اند، فکر کردم شايد بشود از طريق اين يادداشت چند پرسش را با ايشان در ميان گذاشت؛ و حتی اگر پاسخی از جانب ايشان نيامد (که يقين دارم نخواهد آمد و اگر بيايد هم از خامهء پادوهای ايشان خواهد تراويد) به اين دل خوش کرد که بالاخره پرسش هائی در اين زمينه مطرح شده اند که شايد ديگران به دادن پاسخ به آنها، و نيز روشن کردن ابهاماتی در مورد آنها، همت گمارند.
اما، قبل از طرح پرسش ها، لازم است در مورد زمينه ای که پرسش های من بر متن آن مطرح می شوند کمی توضيح دهم و، به کلامی ديگر، مفروضاتی را که از نظر من جزو مسلمات تاريخند بيان کنم:
1. هم در سخنان آقای خاتمی و هم در پرسش های من، دو «موجود» روبروی هم قرار می گيرند که يکی «ايران» نام دارد و يکی «اسلام». خود بخود روشن است که در اينجا منظور از «ايران» يک کليت جغرافيائی نيست وگرنه نمی شد آن را با يک کليت غيرجغرافيائی به نام «اسلام» مقايسه کرد. در اينجا ـ هم در سخنان آقای خاتمی و هم در پرسش های من ـ «ايران» به معنای يک فرهنگ و تمدن مطرح است و اسلام هم به معنای دينی آمده از سرزمينی ديگر.
2. فرض بر اين است که، هزار و چهار صد و اندی سال پيش، اين دو موجوديت «فرهنگی و تمدنی» رو در روی هم قرار گرفته و گويا مشغول ارائهء خدماتی به يکديگر شده اند که اکنون، هزار و چهار صد و اندی سال پس از آن روياروئی ِ آغازين، اين «خدمات متقابل» مورد توجه و تذکر رئيس موسسهء بين المللی گفتگوی تمدن های حکومت اسلامی قرار گرفته است.
3. ايران در لحظهء روياروئی با اسلام دارای 1500 سال تاريخ مکتوب بود و در پس پشت اين تاريخ هم بسا بيشتر از 2500 سال تاريخ پنهان شده در اسطوره هايش وجود داشت.
4. از جنبهء فرهنگی، در طی اين بيش از 2500 سال ماقبل پيدايش اسلام، ايران پنج آئين عمده را به دنيا عرضه داشته بود که عبارت بودند از آئين ميترائی، آئين مهری، آئين زرتشتی، آئين مانوی و آئين مزدکی. اين آئين ها در سراسر منطقه ای بزرگ، از چين گرفته تا ايتاليا، پخش شده و همهء جريانات فرهنگی معاصر خود را تحت تأثير قرار داده بودند، بطوری که رد پای آنها را می توان بروشنی در باورهای ميترائی روميان، تورات يهوديان، و کل باورهای مسيحيان نشان داد.
5. از جنبهء تمدنی، در همين بيش از 2500 سال ماقبل پيدايش اسلام، ايرانيان چهار پادشاهی عمده و سه امپراطوری بزرگ را ايجاد کرده بودند، و بسياری از نوآوری های تمدنی، همچون شهرنشينی، نهادهای اداری شهری، و زيرساخت های مادی زندگی اجتماعی به ابتکار آنان به جهان عرضه شده بود.
6. تنها در 1450 سال پيش بود که اسلام در شبه جزيرهء عربستان در محيطی زاده شد که خود سردمدارانش گذشتهء آن را «عهد جاهليت» ناميدند و ارزش اسلام را در آن دانستند که آمده بود تا به سنت های پوسيدهء قبايل بدوی عربستان پايان داده، بت پرستی را بر انداخته و زندگی «مدنی» را برای آنان به ارمغان آورد. براستی هم که ظهور اسلام در شبه جزيرهء عربستان انقلاب اجتماعی شگرفی بود که ضرورت های آشکار تاريخی ظهور آن را ممکن کرده بود. توجه کنيم که وقتی کارل مارکس، در نامه های خود به انگلس، از «انقلاب محمد» سخن می گويد، نگاهش درست معطوف به همين جنبه های ويرانگر و سازندهء تحول اجتماعی در درون زندگی بدويان عرب بوده و کاری به گسترش های بعدی جهان اسلام نداشته است.
7. حکومت نوپای مدينه چيزی از کشورداری و نظم و نسق جامعه نمی دانست و عمر، خليفهء دوم اسلام، تنها پس از آشنائی با ساختار ديوانسالاری خلق شده بدست ايرانيان بود که دانست و توانست جامعه ای پيچيده را اداره کرده و سازمان و سامان دهد.
8. قرآن، که منبع اصلی جهان بينی اسلامی به شمار می آيد، تا زمان عثمان، خليفهء سوم، گردآوری و مدون و ويراستاری نشده بود و جز معدودی از اهل مدينه کسی از جزئيات و محتوای آن اطلاعی نداشت. حال آنکه دوران خلافت همين عثمان مصادف بود با زمانی که که شمشيرزنان عرب توانسته بودند خود را از مدائن در عراق امروز به بخارا و بلخ برسانند و دورهء «فتوحات» اسلام را کامل کنند. معنای اين سخن آن است که اعراب حمله ور شده به ايران، جز چند شعار و چند بلند و راست شدن، از «اسلام مدون بعدی» اطلاعی نداشتند و تنها برای غارت و کنيزبری و برده گيری به ايران آمده بودند.
9. به عبارت ديگر، مسلمانان فاتح ايران جز با زبان شمشير و زورگوئی به زبان ديگری با ايرانيان، که «عجمان» خوانده می شدند، سخن نمی گفتند و عجمان يعنی «کر و لال ها»، چرا که ايرانيان عربی نمی دانستند يا شايد رغبتی به همسخنی با مهاجمان نداشتند. پس، تا پايان خلافت اسلام و پايان عصر فتوحات، اسلام هنوز چيزی برای ارائه به ايرانيان نداشت تا ايرانيان، به قول آقای خاتمی، در «بازتاباندن مفاهيم» آن بکوشند.
حال، بر اساس اين «زمينه ها»، به طرح پرسش های خود می پردازم:
1. فکر می کنيد خدمات متقابل اسلام و ايران از چه زمانی شروع شده باشد؟ بنظر نمی رسد که مسلمانان فاتح ايران «در بدو ورود» توانسته باشند مشغول خدمتگذاری به ايران شوند. آنها بيش از ربع قرنی را صرف فتح ايران و کشتار ايرانيان کردند و، پس از آن هم، در تمام دوران حکومت امويان مشغول سرکوب قيام های مختلف مردم ايران بودند.
2. جدا از دين آوری مفروض، کداميک از اعراب آمده به ايران، با کوشش در راستای آبادانی و عمران اين کشور در خدمت به آن کوشيدند؟ کدامشان از گرفتن ماليات های دولا و پهنا دست کشيدند، ايرانيان را «موالی» (يعنی کسانی که مولا و ارباب عرب دارند) نخواندند و در حرمسرای خود کنيز و غلام ايرانی نداشتند؟
3. کداميک از مسلمان عرب به ستون قائمهء فرهنگ ايران اعتنائی داشتند و به رشد زبان و ادب ايران کمک کردند؟ و مگر نه اينکه ايرانيانی چون رودکی و فردوسی کوشيدند که، در برابر هجوم هويت برانداز زبان عربی، عطای اين «خدمت» را به لقايش ببخشند و زبان خود را محفوظ بدارند و نوسازی کنند؟ و، در عين حال، مگر ديگرانی از همين ايرانيان نبودند که چون زبان عربی را ناقص و بی قاعده يافتند کوشيدند آن را منظم و توانا کنند؟
4. اسلام چه چيزی را برای ايرانيان به هديه آورد که آنان خود نداشتند و مجبور به «بازتاباندن مفاهيم آمده با اسلام» شدند؟ اين يک نکتهء بديهی تاريخی است که اسلام از نظر مادی و مدنی به ارزش های «اين دنيائی» بی اعتنا بود چرا که اين «دنيا گريزی» هم در ريشه های عربی و هم در سرچشمه های سامی آن مخمر بود و، از نظر معنوی هم، آموزه های اسلام نوعی گرده برداری از باورهای موحدين ايرانی بشمار می رفت که، چه مستقيم و چه از طريق يهوديت و مسيحيت، به اسلام راه يافته بودند. آيا آنها بودند که اعتقاد به وحدانيت خدا و اعتقاد به روز رستاخيز را برای ايرانيان هديه آوردند؟ آيا آنها نماز های چندگانه و روزه و ذکات را به ايرانيان معرفی کردند؟ و آيا نه اينکه همهء اينها در دوران تبديل آموزه های بزرگ زرتشت به مذهب زرتشتی آفريده شدند (جريانی که خود آغاز بدبختی ايرانيان بود) و پيش از پيدايش اسلام به فراسوهای ايران کنونی رفته بودند؟
5. آيا، اخلاق تحميل شده به زور شمشير اعراب مسلمان، از کدام لحاظ بر اخلاق سنتی ايرانيان، از باورشان به نيک و بد، به اهورمزدا و اهريمن، به وظيفهء انسان در اجرای فرامين خدای يکتا، بهتر و بالاتر بود؟
6. چگونه است که در غياب هرگونه شريعت تفصيلی اسلامی، برخی از ايرانيان وابسته به خانواده های «روحانی سابق» نواسلام، بيشترين سهم را در ايجاد شرايع و مذاهب اسلامی بازی کردند و در اين ميان بيشترين برداشت ها از شريعت و فقه زرتشتی را به داخل اسلام آوردند؟
7. چگونه است که مهمترين مفسران و شارحان قرآن هم ايرانی از آب درآمدند و کسی همچون طبری دست به نوشتن تفسيری زد که در آن همهء باورهای ايرانيان پيش از اسلام رنگ اسلامی بخود گرفتند و داستان هائی زرتشتی، از پل صراط گرفته تا معراج و تصور تفصيلی از بهشت و دوزخ، به داخل باورهای اسلامی نفوذ کردند؟
8. چگونه است که پايه گزاران عرفان اسلامی نيز ايرانيان شدند و سنن مانوی را از اين طريق به داخل اسلام آوردند؟
9. آيا نه اينکه اعراب شبه جزيرهء عربستان، قبل از فتح ايران، مردمی بودند هم از نظر مادی بسيار فقير و تهی دست و هم از نظر معنوی دچار فقر فلسفه و حکمت و انديشهء تحليلی؟ و نه اينکه چون بر ايران دست يافتند، علاوه بر تاراج ثروت و ناموس و کشتار غيرت و هميت ايرانيان، صاحب همهء ثروت های معنوی آنان نيز شدند؟
10. آيا نه اينکه هديهء بلند مدت اسلام به ايران شکستن غرور و استقلال خواهی ايرانيان و گستردن فساد در ميان آنان، و عادت دادن آنان به بردگی و کنيزی و دروغگوئی و ظاهر سازی و نان به نرخ روز خوردن بود؟
11. آيا نه اينکه در ظل اين تباهی اخلاقی بود که ايرانيان «موالی شده» تمام سواد و فکر تاريخی خود را در اختيار اسلام گذاشتند، به مسلمانان راه و رسم کشورداری آموختند، در دربار عباسيان همهء ديوانسالاری را در اختيار گرفتند، و رونق علمی دربار خلفای عباسی همچون هارون الرشيد و مأمون همه به همت آنان ممکن شد؟
12. آيا نه اينکه نصيب ايرانيان از آمدن اسلام چيزی جز سوختن کتابخانه ها و بستن دانشگاه ها و به تنور افکندن ابن مقفع ها و از بين بردن آثار دانشمندانی همچون رازی نبود؟
13. آيا نه اينکه خلفای مسلمان، غلامان ترک را برای تحت نظر داشتن و سرکوب کردن ايرانيان برکشيدند و به مقامات رساندند و همين موجب شد که بخش مهمی از تاريخ ايران اسلامی تاريخ تسلط ترکان بر ايرانيان هم باشد؟ و اساساً آيا جز اين بود که رهبران اسلام (حتی امامان شيعه) هميشه با دشمنان ايران راحت تر و اخت تر بودند تا با ايرانيان؟
14. آيا نه اينکه اسلام بدون همکاری های گاه خواسته و گاه با اکراه ايرانيان نمی توانست بصورت دينی درآيد که بتواند بر جهان، بيش از هزاره ای حکومت کند؟
15. دهش اسلام به ايرانيان چه بوده است جز شکستن دين و آئين آنان، منحل کردن تشکيلات خودگردان شان، باج گيری و کنيز خواهی از آنان، و گستردن اخلاقی مبتنی بر باورهای بدوی قبايل عربی؟
16. چرا از عقل به دور است اگر بگوئيم که اسلام جز آئينهء موج دار و معوجی نبود که چهرهء فرهنگ ايرانی را بصورتی درهمريخته و مغلوط در خود منعکس ساخته و خود در پس و پشت اين نقاب دلشکن پنهان شد؟ يعنی، آيا اين سخن دروغ است که دهش اسلام به ايرانيان چيزی نبوده است جز پذيرش بی آداب و ترتيب باورها و آئين های خود ايرانيان و بازگرداندن آنها به آنان در شکل هائی بی قواره همچون هيولای فرانکشتين؟
17. چرا اگر کسی «منشاء عظمت ايران را در اسلام ندانسته و سعی کرده باشد تا همهء عظمت های ايران را در گذشتهای بداند که ديگر وجود ندارد» راه تفريط را پيش گرفته است؟ مگر عظمت ايران، پس از شکسته شدنش به دست اعراب مسلمان، در چه بوده است که بتوانيم آن را اختصاصاً «ايرانی» بدانيم؟ آيا نه اينکه همهء دست آوردهای ايرانيان مسلمان شده هميشه به پای اسلام نوشته شده است و نه ايران؟ و کار تاراج به آنجا کشيده که در روزگار ما هم ديگران خليج فارسش را عربی می کنند و خودش را هم «جمهوری عربی ايران» می خوانند و از همکاران و همفکران آقای خاتمی صدائی بر نمی خيزد؟
18. آيا آقای خاتمی لحظه ای به اين فکر کرده اند که چرا «عظمت های ايران گذشته ديگر وجود ندارند؟» چه کسی آن عظمت ها را در هم شکسته و بر آن گرد مرده پاشيده است؟ آيا دهش اسلام به ايران چيز ديگری جز همين نفی وجود عظمت گذشته و کوشش در از ميان برداشتن آثار آن بوده است؟
19. در رابطهء بين اسلام و ايران کدام داد و ستد متقابل صورت گرفته است؟ آيا نه اينکه ايران هرچه را داشته تسليم کرده و بخشيده است و اسلام همواره ـ چه با زور، چه با اکراه، و چه بر اساس تسليم و رضا ـ دست گرفتن داشته است؟
20. چرا بازگوئی داستان عظمت های ايران پيش از اسلام را بايد نوعی تبليغ «ناسيوناليسم کاذب» دانست؟ کدام سخن در اين بازگوئی ها دروغ است؟ آيا آقای خاتمی نوعی «ناسيوناليسم صادق» را سراغ دارند که اسلام و حکومت اسلامی مورد علاقهء ايشان (به هر شکلی که باشد) آن را بپذيرد و نخواهد از آن ملغمه ای کاذب تر از کاذب، که در آن مفاهيم ملت و امت، با سفسطه و تزوير، در هم آميخته اند، بسازد؟ و آيا اساساً خود ايشان به «ناسيوناليسم»، به مفهوم برتری دادن ملت بر امت، و منافع ملی ايران بر منافع جامعهء گستردهء اسلامی، اعتقاد دارند؟
اين پرسش ها را می توان بسيار ادامه داد يا به تفصيل کشيد، اما فکر می کنم برای رساندن مقصود همين ها کافی باشند. اما، قبل از بستن دفتر اين پرسش ها، لازم است به چند نکتهء حاشيه ای هم اشاره کنم:
1. در اينکه اسلام در ايران برای چهارده قرن ريشه کرده و در اعماق جان فرهنگی ايرانيان نشسته است شکی نيست. در اينکه اکثريت مردم ايران را مسلمانان ايرانی تشکيل می دهند نيز ترديدی وجود ندارد. اما ناسيوناليسم ايرانی نمی تواند لزوماً دارای هويتی اسلامی باشد. ناسيوناليسم هميشه وجه فارق است و نه وجه تشابه. ما ايرانی هستيم نه به اين خاطر که اکثريتمان مسلمان هستند بلکه، درست برعکس، بخاطر اينکه چيزی فراسوی اسلاميت، ما را از ديگر ملت ها جدا و مستقل می کند و ـ چه بخواهيم و چه نه ـ بيشترين اجزاء اين وجه تفارق از سابقهء پيش از اسلام ما می آيند؛ سابقه ای که توانسته است حتی اسلام ايرانی را از اسلام غير ايرانی (چه عربی و چه مالزيائی) متمايز کند.
2. چيزی به نام خدمات «متقابل» ايران و اسلام وجود ندارد. اسلام هيچ خدمتی به ايرانيان نکرده است جز اينکه، با شکل عوض کردن و بومی شدن، خود را جانشين اديانی کند که هم از آن سابقه دار تر، کار شده تر، و فکر شده تر بوده اند و هم مبنای آنها بر عشق و تساهل و آزادی قرار داشته است، حال آنکه اسلام در ايران (حتی در وجه عرفانی اش که قرار است مبشر عشق باشد) همواره منشاء خودی و غيرخودی کردن، بذر نفرت و کين پاشيدن، عدم تحمل عقايد غير و توسل به خشونت و کشتار بوده است.
3. پس اگر اسلام خدمتی هم به ايران کرده باشد اين خدمت، در مرحلهء اول، به دست خود ايرانيان صورت گرفته و، در مرحلهء بعدی، بيشتر جنبهء سلبی داشته است. يعنی خدمت اسلام به ايران ـ به همت خود ايرانيان ـ آن بوده که تبديل به چيزی شود که کمتر کنيز و غلام و جزيه و ماليات بگيرد و کمتر از کشته ها پشته بسازد و، به عبارت ديگر، تا حدودی خوی آدمی بخود بگيرد و مدنی شود. به عبارت ديگر، اسلام در مدينه نبود که خوی مدنيت بخود گرفت و تنها وقتی پای به ايران نهاد توانست مزهء مدنيت را بچشد و در حد مقدور خود «متمدن» شود، آنقدر که امروز حجه الاسلام خاتمی اش قادر شود مسئوليت «گفتگوی تمدن ها» را بر عهده بگيرد و بگويد: «جدا از ويژگیهای تاريخی و جغرافيايی ايران، که آن را به کشوری بزرگ تبديل کرده، مهمترين عامل بزرگی اين کشور ملت ايران هستند، ملت بزرگواری که قرنها در تاريخ بشری بزرگی آفريدند، مشکلات بزرگی را تحمل کردند اما هيچگاه در زير اين مشکلات کمر خم نکردند... ملت ايران ملت بزرگی است و به همين جهت اگر صدای گفت وگوی فرهنگها و تمدنها از غير از ايران برمیخاست چنين طنينی در جهان نداشت و اين طنين ناشی از بزرگی اين ملت است».
4. و براستی چرا اگر من درست همين سخنان را می گفتم از جانب همين آقای خاتمی به تبليغ «ناسيوناليسم کاذب» متهم می شدم؟ آيا فقط برای اينکه فکر نمی کنم اسلام، جز آنکه از اين ملت گرفته باشد و به رنگ های بومی آن در آمده باشد، سهمی در پيدايش اين «عظمت» نداشته است؟ و چگونه است که آقای خاتمی درک نمی کند که نگاه ما به آنچه ايشان «عظمت گذشته» می خوانند فقط برای رسيدن به آينده ای است که از چرک و خون اين تاريخ پر دروغ و فريب پالوده شده باشد؟ چرا توجه نمی کنند که تا اشاعهء دروغ و فريبکاری در مورد خدمات اسلام به ايران ادامه داشته باشد راه ما به سوی آينده نيز در همين بن بست تاريخ بسته است؟
حرفم را خلاصه کنم: بنظر من، اگر اسلام از طريق ايرانيان مسلمان شده به ايران خدمتی کرده باشد نمی توان اين خدمات را از آن اسلام دانست. اين ايرانی شکست خورده بوده است که در جنگی طولانی و فرسايشی مابين فقر و سيرابی و مدنيت و بدويت، برای آسايش خود، برای ادامهء بقا، برای کاستن از فشارهای وحشيانهئ فاتحان خونريز، و برای جلوگيری از درهم ريختگی بنيان برانداز جامعهء خوطش مجبور شده است اسلام را بپذيرد و آن را از درون متحول سازد تا از آن چيزی قابل تحمل بسازد ـ همان تحولی که رشته هايش را نخست صوفيان صفوی و سپس انقلاب اسلامی پنبه کردند و آن را به سرچشمه های خشن، وحشی و غير مدنی اش باز گرداندند.
پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|