|
از کتاب با مردم شب در بدايت تلقين جنون آبی ی چشمان تو است نفوذ يال شب است و شيوع بيماری شقيق های فراوان آب می لرزد و نای کشتی ی ما ناله می کند در باد...
به موسم گل اگر بودم صدای خويش بر امواج باد می سودم دريغ و درد، که در شامگاه گيجاگيج مرا گذار بر اعماق بی مبالغه ای ست.
ميان کوچه و پس کوچه های ايرانی ترا برای صدا بردند و من کنار تو می راندم سرود فاتحه می خواندم...
اگر به موسم گل بودم ترا به فيض گلستان خواجه می بردم (ترا به روضهء رضوان خاک های قديم..) و بر مزار خواجهء اين قرن گل می افشاندم...
دريغ و درد که در شامگاه گيجاگيج بروی لای و گل و آب بروی ماسهء بی تاب مرا گذار بر اعماق بی مبالغه ای است.
هزار کشتی ی گريان بر آب می رانند شب اضطراب عظيمی است نشسته بر سکرات سپيدپوش دکل ها که از مبالغه می آيد ـ که از مبالغهء آهن و صدا و عزيمت ـ و من، فتاده در محاصرهء باد اسير دغدغهء باد ناکجاآباد...
شبی، شبی، همه جائی ستاره خواب رهائی... تو کوه بودی اگر می شکستمت، ای شب تو کوه بودی اگر، اما تفاوتی است ميان تو با طبيعت کوه.
غريق اين شب دريائی نشسته در کشش خواب های کودکی اش نشسته چون ايوب به خوابگاه شبستان کنار اين شب خوب... آبان 1345
|
شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|