از کتاب نشده ها

بار دگر، حکايت مهر و گياه

 

دلتنگ می نشينم و راوی

با موی بافتهء سرخ

در جمع مردم خنياگر

بر پردهء گشودهء شهريور

آغاز می کند:

 

«آنک

      خدای پارسه

عرابهء دو چرخ ِ گاو کِشانش را

زين کرده است،

 

«در خـُم

شراب شيرين اش

جوشان و رمزخوان

خواب هزار مستی ديگر می بيند؛

 

«و سفرهء خزانی ِ دهقان اش

بر مزرع ِ طلائی ِ بعد از درو

سرگرم ِ ميهمانی ِ گنجشگان است.

 

«آنک

     دوباره

           مهر

ماه مکاشفه و تحصيل

از راه می رسد

 

«ميترا در آستان سفر ايستاده است

آن پاسدار عشق

آن دوستدار حرمت پيمان

آن پير / کودک ِ هميشهء تاريخ

آن صاحب ِ هزار چشم نگهبان...

 

«او

در ميان ِ آسمان ِ طلاکوب

(با بانويش، آناهيتا،

بنشسته بر فخامت شير ِ نگاهبان)

می تازد

تا پرچمی که رنگ عوض می کند مدام

و

بر راه موکب شهوارشان

ده ها درخت ِ سرکشان ِ سپيدار

با برگ های سرخ و سبز هزاران موج

در اهتزاز دائم فصل اند.

 

«باد از ميان شولاشان

مشتی ستاره را

بر سنگفرش جاده می افشاند

و سبز را به سرخ

و سرخ را به زرد

و زرد را به کندن و پرواز

می گرداند.

 

«آن دير و دورترين يار

که در کنايهء نامش

رقص هزار شعلهء آتش دارد

بر موکب هزار رنگ ِ خزانيش

تازان به سوی قلب زمستان است

آنجا که مو سپيد منتظر برف

از قله ها هوای يورش دارد

وز هيبت اش هزار سر به گريبان است.

 

«و در مقابله ای بی امان

کيخسروی فلکی، پادشاه فتح

در برف و هلهلهء کولاک

گم می شود

جسم ِ زمين به يخ مبدل می گردد

وز برگ ها اثر بجای نمی ماند.»

 

راوی سکوت منتظری می کند

يک حرف، يک گلايه، يک پرسش؟

اما...

در پيش روش

ده ها دهان بسته و

    چشمان منتظر

که در صحيفهء اعماقشان

یکباره

شب فرو می افتد.

 

راوی به قصه گفتن سردش بر می گردد:

«آنک حکومت سرما

و قتل عام رنگ ها و صداها ست

و

    در سواد ِ لـُخت ِ درختان

تنها نشانهء ميترا

آواز ِ آن پرندهء سی رنگ است

که بر عمود ِ شاخهء ترديد

افسانه می سرايد:

 

"آ، های...

کی مرده، کی بجاست؟

با خفتگان لخت و فسرده

ميتراست آنکه نخفته ست

و در مهالکهء دی ماه

با ديو ِ يخ نفس ِ سرما

پيکار می کند...

 

«آسوده بود بايد، اما

اين رسم اوست که خود را

هر سال

در عمر تک تک مردم

تکرار می نمايد و

تغيير می کند...

 

«امسال هم

آنجا،

     به قله سار دماوند

آن پادشاه مهربانی و پيوند

که مژدهء جهان دگر را

تصوير می کند

از ياد ما نگسسته است

وز راه پاسداری پيمان

دی را به چله نشسته است.

 

ای يار،

ای خجسته ترين يار

بيهوده هيچ مشو دلتنگ

کاو در سياهی ِ شب ِ يلدا

بار دگر

     بزايد

       از کمر سنگ."»

 

 

آغاز خزان 1385 در دنور کلرادو

(با وام هائی از نيما و اخوان و فروغ)

 

 

شعرهای

اسماعيل نوری علا

خانه:

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

پويشگران