|
شعرهای اسماعيل نوری علا از چاپ نشده ها بشارت بشارتی، خفته در شراب ساکت دقيقه ای، که در آن سوسنی تازه به فرياد می آيد حسی، از چيزی بطـئی و شتابنده خوابی، که از دستانم سراغ عشق را می گيرد کوزهء شرابی، گمشده در ظلمات شطی، که از پيچ هر ترانه می گذرد و آفتابی، جاری بر بستر سپيده با عطر ياسمنی که مشام باستانشناسان را از هيجان و خلسه پر می کند.
ببين: در آسمان زادگاهم زخمی کهنه بر ماه چيره است و شب ِ شراب در گلوی سپيده ماسيده. من برگ و زينم را به آسيابان بخشيده ام و از نقطه ای که تير زن بر بال آرزو بر می گزيند تا غروبگاه آبگير هميشه مه زده بر هراس و تشويش گواهی داده ام.
آی... دستم را بگير من از نسيم نيزار بوی شوق می شنوم؛ بوی بهار شتابناکی می شنوم که ساعت گل وعده ام کرده است.
بيا، دستم را بگير به پيشباز سفری که از کوچه های دشوار کلمات می گذرد.
ببين: از کوزه خون تازه می تراود وحش در من بيدار است و غار وحی و نقاشی از چشم هايم بسوی فراسوهای ناشناخته نقب می گشايد.
بيا، ببين که رخش من آن سوی آبگير در انديشه ای فراری می چرخد و نسيم نيشابور در يال بی مضايقه اش پيچيده ست.
لندن ـ 24 دسامبر 1992
|
:خانه تماس: Fax: 509-352-9630
پيوندها به اجرای لندن 1994 صدا:
|