|
از کتاب نشده ها مرغ خوشخوان... برای رضا حيرانی لامذهب و عيار فراز آينده از آوندان درختان تا نصيحت من که بر کتاب پير خم شده ام...
می بينمش که بر شاخهء نزديک نشسته پنجره می گشايم دم تکان می دهد اما تو نمی آيد می داند که اطاقم سرد است نفسم سنگين و چراغم خاموش...
می نشينم در قاب پنجرهء سبز پوستش را نوازش می کنم دست و پايش هنوز برفی است و چشم هايش دو جوانهء گيلاس اند...
و شصت و ششمين ديدار با خاطره آغاز می شود وقتی هنوز خيام ـ تقويم نويس و خوشباش ـ شاملو را به ناز انگشتان باران معرفی می کند و بوسه های عاشقانه را به ماهيان سرخ می بخشد...
لامذهب نه عقيده سرش می شود نه آئين و مسلک ولگرد کوچه های هدايت افسانه ساز خرم نيما ست با دهانی که هنوز بوی آبجوی شمس می دهد.
صبر حتی نمی کند پرواز را از خاک ظهيرالدوله بيرون می کشد و بادبادک وار به آسمان می فرستد آن هم به روزی بهاری و بی ابر که سنگ ايرج حتی بيتی از بهار را در آوندهای باغ زمزمه کرده است...
با نگاهش سفرهء مرا می جويد و جوابم را نگفته می داند چشمانش را به سوی بالا می گيرد می فهمم می خواهد بگويد که کافی است از پله ها بالا روی و شکوه را از آن سوی شيراز صدا کنی، کافی است تا شناسنامه ات را در آتش بياندازی، کافی است از همين پنجرهء کوچک با آفتابی که ساعتی پيش بر سرزمين تو تابيده احوالپرسی کنی کتش را بگيری بر جالباسی ی سنبل بياويزی و دعوتش کنی تا اطاق کوچکت را به چراغ لبخندی گرم کند.
نفسی ديگر ساعتش را نگاه می کند چه زود می گذرد اين لعنتی چاره ندارد، می دانم آن سوی آب ها جوانی در انتظار اوست که از پياده روی دانشگاه به سوی ميدان بی فرياد می رود و عشق و گرسنگی را دو روی سکه عيدی می داند
بوسه ای برايش می فرستم و پنجره را می بندم از آن شاخه که نشسته بود به شاخهء خانهء همسايه می پرد و درخت غرق گل می شود
کتابم را بر می دارم و بغضم را مثل سيب آدم فرو می خورم.
حافظ دلداری ام می دهد با اينکه می داند چتر گل هميشگی نيست، و سعدی را نشانم می دهد که پای درخت همسايه گلستانش را به آب های رکن آباد سپرده و دامن از دست داده است.
روز رو به پايان است و شب نشده، ساعت زنگ می زند نگاهش که می کنم کنجکاو می پرسد حريف! تو هنوز از من خسته نشده ای؟ 29 اسفند 1387 ـ 19 مارچ 2009 ـ دنور
|
شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|