|
از مجموعهء «سه پله تا شکوه» سه پله تا شکوه
بجای مقدمه ای بر کتاب «سه پله تا شکوه» و تقديمنامه ای برای شکوه ميرزادگی که شعرهای کتاب همه از آن اوست.
با هر پله گامی به سوی تو آمدم به تجريهء صعودی ديرهنگام با پای خام و ديدگانی که واقعيت و رؤيا را بعدالت درنگريسته اند، به لحظه ای که سر از شور و سينه از سوداهای عمر تهی گشته بود، و آسمانم پيلهء سردی بود با پروانگانی که دل بهار ندارند.
بر نخستين پله اعتماد روئيد آنسان که کودکان به استواری بيدريغ مهربانی ايمان می آورند، و ترانه ای از آسمان پيله گذشت که طعم مادرانهء استمرار در آن می وزيد و به ابرهای هراسنده راز و رمز بارگرفتن و باريدن می آموخت.
پس جرأتی ناشيانه بر سرانگشتانم جوانه زد و کوچه ها و گذرگاه های غريبه بسان رودخانه های خوش آهنگ سرزمينم ثقل گران پرسه هايم را صبورانه پذيرا شدند.
بر دومين پله رفاقت خانه داشت با بوی گمشدهء روزهای رنگارنگ جوانی که به جمعيت خو نمی گرفت و همه ستايشش با کلمات و وزن ها و روزنامه ها بود، با سادگی های بی ملاحظهء گفتگو، با روشنائی های فانوس وار قصه گونه هائی که بر خاطره می پيچند و سر باز استادن ندارند.
و آسمان ِ پيله شکافت همچون آسمان تخمکی که به سوی بهار دهان می گشايد و خطابه های سبز خويش را به آب و علف می بخشد. و زمين کهنه بر دستانم شيار و شخم زد و هرزهای دروغ، پولک وار، فرو ريختند.
پس ستاره ای تابنده بر افق خاکستر گرفته طالع شد و پادشاهان را ديدم که بر خاک فرو می غلطند و تاج هاشان به تاراج کودکان گرسنه می چرخد. و قطارهای کوکی را ديدم که از ريل های دلتنگی رها می شوند و به سلام آفتاب و بلوغ می روند.
بر سومين پله عشق بود، فقط عشق. داستانی که خوانده می پنداشتمش و همه سرود غافلگيری بود، آفتابی نو که از زرورق سرنوشت باز می شود، اشاره ای با گشودگی شن زاری بی انتها که سرشار رمزهای رخ نکرده و پنهان است.
و آسمان پيله، در کهکشان طاووسی، چتر مداوا گشود. خونم را ديدم که از هراس و ترديد پالايشی عميق می گرفت و در اين تصفيهء شگرف به جوهری مبدل می شد که همهء تاريخ شعر را بدان نوشته بودند.
جوانی نبود، ديرسالی شکست پذير و خردسالی غافل نبود، جاودانگی لحظه ای بود که رودخانه به دريا می رسد و خويشتن را يکسره تسليم آن خروش ِ فراهم و پراکنده می کند.
آنجا تو ايستاده بودی، شکوهمند و توانا، فرزانه و شکيبا، و دستانت را درياوار به رودخانه ای می سپردی که زخم سنگ ها ضربهء شيب ها و چرخش مسيل های بی رحم بر پوست تاولناکش حک شده بود.
آنجا تو ايستاده بودی، نامت شکوه بود و لبخندت غرور پهناور جزيره های مرجانی آرامش.
بر بامم نام تو را يافتم نسحه ای که بر آن قانون شفا را حکيمان رنج به جوهر تجربه طرخ افکنده بودند.
پس به سرزمين تو درآمدم، معتمد و دلپاک، و جان خويش را ديدم که در کنار تو قد می کشيد و بر شاخ و برگش پروانه های رنگين کمان از پيله های استحاله به سوی آفتاب کمال پر می گشودند.
سه پله آمدم، از بردبام بی حوصلهء عمری که از تلواسه و ترديد، انزوا و در خويش تافتن، و تجزيه و اميدباختگی آب خورده بود.
سه پله آمدم از تاريکی خويشتن تا روشنائی بی مرز تو و جانم را در آغازگاهان نيم قرنی ديگر ديدم که تا کجايش از آن ما ست.
تو از کشور دردناک شکنجه و ايثار می آمدی من از شهرستان های تب زدهء جاهليت، به هم رسيديم تا شايد از مزرعهء معصوم قرن انقلاب های گمراه برای عهدی که هنوز در پيله ی آرزو خفته است سوقاتی از پيروزی بی ترديد عشق بچينيم.
لندن ـ بهمن 1369 ـ ژانويه 1991
|
از ميان شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|