|
از مجموعهء «سه پله تا شکوه» بر آستان سپيده دمانت ديدم
بر آستان سپيده دمانت ديدم که از کوره راه دشوار کلام بالا می آئی تا حکمت خورشيد را به جرعه شيری در گلو های لال جاری کنی. آی... مهرت در هوا و گياه و جانوران جاری ست... و خانه هامان خشت بر خشت برای تو بر خاک رسته اند...
در بيشه زاران برای توست که تير و کمان می کشيم و جانوران را به پيکان ِ خشم جان می گيريم، برای توست که بر شانه هامان کوپال می کوبيم و چکمه هامان را روغن می زنيم، برای توست که چرخ را می آفرينيم و جاده را در دل کوهساران می گشائيم و آگاهی را هم از دستان تو وام می گيريم تا انسان شويم.
بر سپيده دمان ايستاده ای و بر کنارهء پايت رود و باد سال نو را به سالی کهنه هديه می کنند. و در اين آخرين نفس های خون زده بر گِـرد توست که گياه و جانور و انسان به رفاقتی نام نايافته می رسند.
پس تو لبخند می زنی و سپيده از گريبانت بيرون می آيد. 1367 |
از ميان شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|