|
از مجموعهء «سه پله تا شکوه» کاوشی نبود کاوشی نبود ورنه در دل هر کوه گنجی در انتظار خفته بود، نگاهی نبود ورنه در پهنهء هر صورت آرزوی شکفتن بود.
آی... من از کوه به در می آيم چنان چون جوجه ای از تخم چنان خورشيدی از دريای پهناور گمنامی چنان چون ذعالی که آرزوی شفافيت دارد.
آرزو و اشتياق در بهاران ِ پايدار گل می کنند و پرستوهای کلام به لانه های حسرت زدهء قلم باز می گردند. پس با من به جشن کلمات ِ سراسيمه ای بيا که هنوز لباس خواب به تن دارند و گيسوانشان را در آينهء اوزان ِ روزانه نياراسته اند.
با من به سرزمين ناشناسی بيا که معمارانش هنوز از معنای سقف خبر ندارند و کودکانش به گشودگی ِ بازوان رهگذری که تو باشی لبخند می زنند.
در من کوهی می جوشد و کلاه برفی اش را در آفتاب تو بر می دارد، سلامش با آسمان است و تکيه اش به زمينی که در چرخش خويش بر گرد خورشيد تو ترديد نمی کند. و در ثقل گران ِ ناشناختگی هايش ذغال ها فشرده می شوند و آرزوی حلقه زدن بر گردن تو را دارند.
اگر راه بيافتی، چراغ دستت خواهم بود اگر بنويسی، در آبی کلماتت طلوع خواهم کرد و اگر دوستم بداری، نشانهء سبز بهاران خواهم شد.
آی... نگاه کاوشگرت رو به من دارد چنين است که از تو بار می گيرم و کودکان کلماتم عقدهء مادر ندارند. 1367 |
از ميان شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|