|
از مجموعهء «سه پله تا شکوه» دستشان به بويناکی گنداب است دستشان به بويناکی ِ گنداب است وقتی لطيف ِ پوست ِ شب را مظنه می زنند، دهانشان به تاريکی ِ دوزخ است وقتی از تو نام رفيقانت را می پرسند، و خنده شان تازيانه است بر اندام اعتماد و آرمان تو که روی تخت از هوش رفته ای.
رگ هايت را تماشا کرده ام که آبی و درهم ـ مثل امضائی شتابان ـ بر سپيدی گسترده اند، ناخن هايت را شناخته ام که مضراب سازهای ِ ناشناختهء اين موسيقی تاريخی اند، و کف پايت را ديده ام که بر آن نشانی جادهء صبح را نوشته اند.
دستشان را برای چيدن گل پيش می آورند و باغ فين به هق هق ِ گريه می سوزد، دهانشان را می گشايند و کتاب ها، بر رف ها، خاکستر می شوند، و می خندند آنسان که کف پايت به آماس می نشيند و راه ها در مه گم می شوند.
بر ارتفاع سپيده چراغی می آويزی که آرزو از آن شعله می کشد، و دفتر آينده را، به امضائی، می بندی و به دست کودکانمان می دهی. 1367 |
از ميان شعرهای اسماعيل نوری علا خانه: تماس: Fax: 509-352-9630
|