خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه هشتم ارديبهشت 1385 - برابر با 28 آوريل 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- چرا خدا را نيايش می کنيم؟
خواننده ای فرهيخته، که در پی انتشار هفتگی اين يادداشت ها گهگاه نامه ای به تأييد و توضيح و نوازش برايم می نويسد، از من خواسته است تا عقايدم را در مورد «نيايش» و اينکه «چرا ما خدا را نيايش می کنيم» بنويسم. من نيز يادداشت اين هفته را به توضيح آنچه در اين مورد از ذهنم می گذرد اختصاص می دهم؛ تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد. بگذاريد با اين پرسش آغاز کنم که معنای اينکه می گوئيم «جهان و آنچه در آن است را خدا آفريده» چيست؟ بنظر من ما، در اين بيان، از «رابطه» ای سخن می گوئيم که در يک سوی آن «آفريننده» و در سوی ديگرش «آفريده» ای قرار دارند. و اين رابطه جزئی از آن دسته است که «روابط علت و معلولی» خوانده می شوند؛ و می دانيم که همه روابط اينگونه نيستند و اين صفت صرفاً به آن دسته روابطی اطلاق می شود که در آن، يک سوی رابطه نقش «علتِ» پيدايش ِ سوی ديگر را بازی می کند. در عين حال، روشن است که درک اينگونه روابط بوسيله ذهن ما، پيش از آنکه حاصل فرآيندهائی عقلی و عقلائی باشد بر تجربه و آزمايش ـ و ـ خطا استوار است. هر جانداری از راه تجربه های عملی خود می آموزد که برخی چيزها علت پيدايش برخی چيزهای ديگر اند. يعنی مکانيسم های زنده، بر اثر تجربه، می آموزند که بين برخی چيزها رابطه ای برقرار است و اين ربطه از نوع علت و معلولی است. در بادی امر، بنظر می رسد که در موجدات زنده اغلب اين ادراکات قابل انتقال خودبخودی به نسل های بعدی نيستند و هر نسلی بايد خود از مسير تجربه های عملی خويش به ادراک رابطه های علت و معلولی برسد. کودکی که شادمانه دست دراز می کند تا شعله شمعی را ميان انگشتان بگيرد از رابطه بين آتش و سوختن پوست بی خبر است. پس يا خود از طريق تجربه عملی به رابطه ی نامرئی بين آتش و سوختن می رسد و يا ديگران اين امر را برايش توضيح می دهند. اما، در واقعيت، اينگونه هم نيست که آگاهی از همه ی روابط علت و معلولی محتاج تجربه های عينی باشد. امروزه علم به اين واقعيت شگرف پی برده است که هر موجود زنده با مجموعه ای از «دانش های ناخودآگاه و دستورالعمل های استوار بر آنها» پا به جهان هستی می گذارد و، به کلام ديگر، مکانيسم فيزيکی او با مجموعه ای از داده ها هستی می يابد که اغلب دليل حضورشان حفظ زندگانی و پاسداری از آن است. همان کودکی که از سوزانندگی آتش بی خبر است و بسوی شعله ی آن دست دراز می کند، بلافاصله پس از سوختن انگشت دست خويش را پس می کشد. اين واکنش ِ «پس کشيدن» با او بدنيا آمده و او آن را صرفاً پس از تجربه ی لمس کردن آتش نياموخته است. به کلام ديگر، اينکه انسان به سيستمی مجهز است که او را وا می دارد تا خود را از چيزهای سوزاننده پس بکشد نشانه وجود مجموعه ای از اطلاعات و دستورالعمل ها در سيستم تدافعی جان اوست که با او بدنيا آمده اند. علم روانشناسی، که در آغازگاهان خود نمی توانست اينگونه پديده ها را توضيح دهد، مثل اغلب موارد ديگر، کوشيد تا با گردآوردن آنها در زير يک مفهوم عمومی و دادن نامی به آن مفهوم، ظاهری علمی از ادراک آن پديده ها را برای خود دست و پا کند. نامی که برای اينگونه مکانيسم های خودبخودی تدافعی، يا پاسدارانه، انتخاب شد «غريزه» بود، بی آنکه توضيحی برای چرائی و چگونگی پيدايش آن مطرح شود. از اين منظر، «غرايز» مجموعه ای از دستورالعمل های رفتاری هستند که با موجود زنده بدنيا می آيند و به او کمک می کنند تا در کار پاسداری از زندگی و توليد مثل توانا باشد. اما آنچه به رمززدائی از سيستم غرايز کمک کرد علم ديگری بود که «زيست شناسی» نام داشت. اين علم با کشف چيزهائی همچون «دی.ان.ای» و «ژن» موفق شد توضيح دهد که اين «چيزها» همان مجموعه اطلاعاتی هستند که در جسم موجود زنده مخمر شده و شکل مادی بخود گرفته اند و به او کمک می کنند تا حيات خود را هرچه طولانی تر کرده و، از راه توليد مثل، به تکثير نوع خود بپردازد. و علم فرعی «ژن شناسی»، که از بدنه «زيست شناسی» سر زده است، اين وظيفه را بر عهده دارد که کارکرد هر «ژن» را در اين مجموعه ی «شيمیائی / اطلاعاتی ِ» فعال در فيزيک موجود زنده کشف کند. بدين ترتيب، اکنون سخن گفتن از «دانش پيش از تولد» يا «غريزه» صورت علمی تری بخود گرفته و خردپذير تر شده است. اما اين پايان پرسش های بی پايان آدمی در مورد مجموعه دانش ها و دستورالعمل های «مادر زادی» نيست. زيست شناسی و ژن شناسی به ما توضيح می دهند که سیستم انتقال اطلاعات از نسلی به نسل ديگر «چگونه» کار می کند، اما اين علوم قادر به توضيح «چرائی» پيدايش و پايداری اين پديده نيستند. در اينجا ست که شاخه ديگری از علم مدد کار ذهن ما می شود ـ شاخه ای که بصورت «زيست شناسی ميليون سالی» و با نام عمومی «داروينيسم» و «نئو داروينيسم» شناخته می شود. اين شاخه از علم به توضيح پيدايش اموری می پردازد که روند شکل گيري شان نه در مقياس های تاريخی و ماه و سال و قرن و هزاره، که در مقياسی که کوچکترين واحد اندازه گيری زمانی اش چند ميليون سالی است، توضيح پذير می باشد. از اين ديدگاه، علم امروز توانسته است زمانی را در ميلياردها سال پيش تصور کند که هيچ چيز بصورتی که ما اکنون درک می کنيم وجود نداشته است و، در لحظه ای کيهانی، انفجاری بزرگ موجب آغاز هستی مادی ـ آنگونه که ما انسان ها درک اش می کنيم ـ شده است. آنگاه، در روندی ميلياردها سالی، جماد به گياه ِ روينده و گياه به حيوان و حيوان به انسان تبديل شده است و، در مسير اين دگرگشت توقف ناپذير، تجربه های عينی بر هم انباشته شده، شکل مادی بخود گرفته و، بصورت مجموعه ای «ژنتيک»، از نسل به نسلی منتقل شده و بصورت وديعه ای تدافعی به آن کودک آتش ناشناس اما سوزش شناس رسيده است. پس محتوای اين دانش انباشته شده در ژن ها چيست؟ يکی «آگاهی» است به روابط علت و معلولی ويژه ای که در آن برخی «چيزها» جريان زندگی و توليد مثل را بمخاطره می افکنند و برخی ديگر به باليدن و زايائی آن مدد می رسانند؛ و ديگری «راهکار» هائی است برای گريز و دفاع در برابر علت های مخاطره آميز و پذيرش و استفاده از علت های جانبخش. نکته در اين است اما، که برای اثبات همه ی اين مطالب، ما به پذيرش يک فرض اوليه هم «ناگزيريم» و آن اينکه جهان ـ آنگونه که ما آن را می فهميم ـ اساساً بر بنياد رابطه های علت و معلولی شکل گرفته و درک ميليون ها سالی اين روابط، بصورت ژنتيک، در وجود جانور مخمر شده است. به کلام ديگر، بايد بپذيريم که «سيم پيچ ذهن ِ» جانور و انسان بصورتی ساخته شده که در برابر هر پديده ای بدنبال علت يا منشاء پيدايش آن می گردد. مرغزاری را مجسم کنيد که درخت و آب و علف و جانوران گوناگون دارد. و در آرامش صبگاهی آن ناگهان صدائی مهيب بر می خيزد. آب ها و خاک ها و کوه ها و گياهان به اين صدا بی اعتناء هستند اما جانوران، هر يک بصورت ويژه خود، نسبت به آن واکنش نشان می دهند؛ و در همه اين واکنش ها مشهود است که آنها نگران علت و منشاء صدا هستند. آنها ناخودآگاه «می دانند» که در عالم شان هيچ صدائی بی علت و منشاء بوجود نمی آيد. آدمی محال است پديده ای را ببيند و به علت و منشاء پيدايش آن نيانديشد. اين کار ناشی از سيم پيچ مغز اوست و او نمی تواند بدون يافتن پاسخی برای اين پرسش که «مبداء و منشاء و علت پديد آمدن چيزها چيست؟» از آنها بگذرد. اينجاست که زيست شناسی داروينی گامی ديگر برداشته و به اين نتيجه می رسد که ذهن علت جوی انسان نمی تواند برای هستی کل و هستی جزء ـ که خود او باشد ـ علت و آفرينشگری را جستجو نکند. از سوی ديگر، و در تأييد اين نظر زيست شناختی، مردم شناسان تا کنون به اجتماع و جمعيت و گروه و طايفه و قبيله ای برنخورده اند که به وجود علت و منشائی برای بودن خود قائل نباشد. چرا که، اگر ذهن چنان ساخته شده باشد که برای هر پديده علتی را بجويد، همين «ذهن علت جو» (يا، بقول حافظ، «محال انديش») نمی تواند خود را همچون يک پديده نبيند و تصور نکند که کسی يا چيزی او را آفريده است. به اين حساب، قائل شدن بوجود آفريننده و آفرينشگر و آفريدگار (يا خالق) يک امر الزامی ی ناشی از نوع شکل گيری ميليون ها سالی مغز آدمی است. مغزی که بگويد پديده ای به نام «هستی» را علتی نيست هنوز بوجود نيامده است. سخن اما در آن است که انسان در طول تاريخ فکر کردن خود، که سی ـ چهل هزار سالی بيش از عمر آن نمی گذرد، هزاران هزار توضيح را در مورد اين «علت» مطرح کرده و، بنا بر شرايط اقليمی و اجتماعی زندگی خود، آن را بگونه ای ويژه ی خويش بيان داشته است. در اين تبيين تاريخی، يا در سیر تاريخی اين تبيين، يکی از بزنگاه ها آن جاست که انسان ـ برای درک بهتر علت و منشاء پيدايش هستی و خودش در درون آن ـ ناگزير بسياری از مشخصات خويش را به آن «علت و منشاء» نسبت داده و آن را واجد صفات و خواست ها و اراده هائی نظير آنچه خود دارد ـ اما در مقياسی بسا بزرگ تر و گسترده تر ـ ديده است. فايده ی روانی اين کار نيز آشکار است: از آن پس، علت پيدايش هستی و انسان نه سرمنشائی گنگ و ناشناس، که وجودی به خود آگاه و صاحب اراده و سليقه خواهد بود که، بعلت گستردگی حضور و نيروی لايزال خويش، هم حيات و ممات عالم را در دست دارد و هم صاحب خور و خواب و خشم و شهوت است. من در اينجا از جريان هزاران ساله تبديل تصور «چند خدائی» به تصور «تک خدائی» می گذرم چرا که مقصودم شرح جريان دگرگشت دائم «يزدانشناسی» نيست و به اين بسنده می کنم که توضيح دهم چرا خدايان و خدا اين همه شبيه انسان هستند، آنگونه که در طول تاريخ فيلسوفان و حکيمان مجبور بوده اند که سرمنشاء «صفات» را نه در انسان که در خدايان بجويند و انسان را بصورت «عامل» و واسطه ای تصور کنند که برای تحقق و آشکارسازی ِ صفات خدايان و خدا به قيد هستی در آمده است؛ آنگونه که، در حکمت الهی، صفات خدا بسيط و صفات «ممکنات» (موجودات) مرکب فرض شده اند. بگذريم! حال، مراحل رشد و نمو کودک در خانواده و مدرسه و اجتماع را در نظر آوريد و مجسم کنيد که چگونه او، در برخوردهايش با ديگران، می آموزد که چه چيزها علت برافروختن خشم و غضب ديگران شده و کدام رفتارها محبت و رحم و نوازش و کمک آنان را به سوی او جلب می کنند. و «ديگران» که چنين باشند تکليف خدايان و خدا هم خود بخود روشن است. انسان ـ همپای همه آموختنی های ديگر ـ «ياد می گيرد» که کدام کارش موجب برانگيخته شدن خشم خدا و کدام رفتار و گفتارش برانگيزاننده رحم و شفقت اوست. و، بدين سان، روش «معامله کردن» با خدايان، و سپس خدا، نيز جزئی از انباشته گشته های تجربی او می شود. اين آخرين فرضيه ای است که دانشمندان «ژن شناس» پيش کشيده اند. مجله «تايم» در شماره 25 اکتبر 2004 خود مقاله اصلی اش را به يافتن پاسخی برای اين پرسش اختصاص داد که: «آيا خدا در ژن های ما قرار دارد؟» اين مقاله را نويسندگان متعدد مطالب علمی اين نشريه از سراسر جهان گرد آوری کرده و نوشته بودند. آنان گزارش می دادند که ژن شناسان جهان رفته رفته به اين امر باور کرده اند که «دانش مربوط به وجود خدای شبيه به انسان اما مقتدرتر از او» دانشی است که در طی قرن ها در وجود آدمی انباشته و مخمر شده و اکنون بصورت «وراثت ژنتيک» از نسلی به نسل ديگر منتقل می شود. يعنی، انسان نه تنها با تصور خدا بدنيا می آيد بلکه بصورتی مادرزادی بسياری از راه های معامله با خدا را هم بلد است. آنگاه، زندگی در اجتماع به چگونگی شکل گيری و ظهور اين «تعامل» رنگ و طعم خاص محلی می بخشد؛ حال آنکه در بنياد کارکردی و زيست شناختی ِ اين معامله چندان تنوعی در کار نيست. بنظر من «نيايش» نام ديگر اين تعامل است که آگاهی و نياز به آن با انسان زاده می شود اما نحوه انجام آن را شرايط اجتماعی محلی تعيين می کنند. در اين ميان، سازمان های مذهبی، و مجموعه ی «دينکاران» و گردانندگان آنها، در واقع دستگاه های حامل و پاسدار «نوع ويژه و محلی» مجموعه ی معامله کاری با خدايان و خدا هستند؛ بنا به تعريف و فهم قراردادی اجتماعی، آنان در پردازش تاريخی مذاهب خويش، «می دانند» که چه چيزها خدايان يا خدا را راضی و خشنود کرده و چه چيزهائی آنها يا «آن يگانه» را بر می آشوبد. جائی قربانی می کنند، جائی بر بستری از ميخ می خوابند، در بسياری از جاها پسران را برای خشنودی خدايان ختنه می کنند، عده ای با زنجير و قمه به جان خود و فرزندانشان می افتند، عده ای نذر می کنند و پای پياده به زيارت می روند، عده ای از «آقا» دعاهای مختلفی می گيرند و آنها را يا به بازو می بندند و يا در آب می شويند و آن آب متبرک را می آشامند. دينکاران هر مذهبی می دانند که برای هر کاری راهی درست و راه هائی غلط وجود دارد. اگر اول پای راستت را در مستراح بگذاری خدا خشمگين می شود، اگر بدون وضو به نماز بايستی خطر بسيار هست که کر و لال و لوچ شوی، اگر زير درخت با همسرت بياميزی فرزندت ممکن است بصورت سگ و شغال بدنيا بيايد. به همين دليل هم هست که نام حوزه کار سازمان های مذهبی، و دينکاران شاغل در آنها، «نيايشگاه» و «پرستشگاه» و «معبد» (محل عبد شدن و عبوديت در برابر خدا) و مسجد (محل سر بر خاک نهادن و خاک شدن در پيشگاه او) ست. در اين اماکن است که انسان به نيايش می پردازد و، مطابق آئين های شکل گرفته در مذهب خود، دست به عملياتی آئينی می زند. ورود به اين اماکن هم آدابی و ترتيبی دارد، همينطور یلخی نمی توانی وارد و خارج شوی، بيرون که می روی بايد عقب عقب بروی، جلوی آتشدان که می ايستی بايد جلوی دهانت را بگيری که آتش پاک ملوث نشود، و در برابر «محراب» و «زيارتگاه» بايد بلد باشی به زبان خدا حرف بزنی. «زيارت نامه خوانی» خود جزئی از نيايش است. من فکر می کنم که نياز به نيايش خدا که در ژن های آدمی موجود است، با آغاز زندگی اجتماعی او ازدرون اين مجموعه مادرزادی بيرون می جهد تا زندگی خود را، نه در تن انسان که در جامعه ی او، ادامه و سامان دهد. و همانگونه که نياز ژنتيک آدمی به غذا، آفريننده پديده های اجتماعی مختلفی همچون آشپزی و آداب غذا خوری شده است، نياز ژنتيک آدمی به نيايش نيز دين و مذهب و آئين و توحيد و شرک و کفر و يقين و ايمان و سازمان های اجتماعی ناشی از آنها را آفريده و به آداب آن شکل داده است. بدينسان، زيست شناسی داروينی ما را از راه درازی گذرانده است تا به اين اشراف شگرف برساند. اما من گاه از خود می پرسم که آيا آدمی همچون خيام نيشابوری، که داروين نخوانده بود و از زيست شناسی خبر نداشت، از کدام راه به اين تصور از انسانی رسید که از حکم و قيد دگرگشت ژنتيک برگذشته بود و، در تعبیر او، «رند» نام داشت؟ او حتی نمی گفت که من خود آن «رند» هستم اما می گفت که من چنان رندی را ـ شايد در رويائی دانشی ـ ديده ام که بر اسب راهوار زمين نشسته و بقول حافظ «از هر دو جهان آزاد است.» به تعريف کوتاهی که او هزار سال پيش از آن «رند» کرده است گوش فرا دهيم و بر اين واقعيت تلخ گريبان چاک دهيم که اکنون، از خاک خرد خيز خيامی، مردانی «جمکرانی» سر بر می کشند که سرزمين او را به جهل و خرافه می آلايند:
رندی ديدم ـ نشسته بر خنگ زمين نه کفر و، نه اسلام و، نه دنيا و، نه دين نه حق، نه حقيقت، نه شريعت، نه يقين اندر دو جهان که را بود زهره ی «اين»؟
پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|