خانه اسماعيل نوری علا تماس: Fax: 509-352-9630
|
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا ----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 26 خرداد 1385 - برابر با 16ماه ژوئن 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا ----------------------------------------------------------------------------------- تزريق ابهام در رگ وحی...
در سايت موسوم به «دکتر سروش»، که در مجموعه اينترنتی «ملکوت» قرار دارد، در مقاله ای به نام «گزارشی از کتاب نواندیشان مسلمان»، بنياد انديشه دينی نوگرايانهء دکتر عبدالکريم سروش چنين توضيح داده شده است: «... چگونه می توان امر ابدی را با امر زمان مند موقت، و امر قدسی را با امر غیرقدسی آشتی، داد؟ سروش... معتقد است نظریه قبض و بسط او سهمی حیاتی در فرایند اصلاح دینی داشته است. بر این پایه، هر متن یا پدیده ای از بن باید تأویل های متعدد و خوانش های متکثر را پذیرا باشد. از دیدگاه سروش، قرآن بی نقص است و دین به عنوان پیام "وحیانی"، نیازی به اصلاح ندارد؛ و این فهم بشری از دین است که ناقص است. زیرا "دین" الهی و آسمانی است در حالی که فهم دین امری بشری و زمینی است. بنابراین دین نیازی به بازسازی و تکمیل ندارد، بلکه فهم ما از دین است که باید در بازسازی مداوم باشد. از این رو، کارکرد عقل کمک به دین برای تکمیل آن نیست، بلکه نقش عقل تنها بهبود فهم ما از دین است.» در پی مطلبی که دو هفته پيش دربارهء اصطلاح متناقض «روشنفکر دينی» نوشتم، سخن اين هفتهء من به ضرورت قائل شدن به امکان «تأویل های متعدد و خوانش های متکثر» از «متن قدسی» مربوط می شود که، در نظريهء دکتر سروش، لازمه نوانديشی دينی بشمار می رود. ما همگی می دانيم که هر سخن مبهمی لاجرم تعبيرپذير است. مثلاً با گريزناپذيری تعبير و تفسير و تأويل پذيری مقوله ای به نام «شعر» آشنا هستيم چرا که، از نخستين تعريف ها درباره شعر تا امروز، عموماً شعر را امری «به گوهر مبهم» دانسته اند که دارای نيروی بالقوه «تأويل پذيری» است. اما، در اينجا، پرسش آن است که آيا امری به نام «وحی» هم ـ همانند شعر ـ دارای آن ابهام و اين بالقوگی هست يا نه؟ در اين مورد آوردن تعريضی را لازم می دانم. از نخستين روزگارانی که انسان سخنمند و سخنگو شد، و تا همين امروز، اين نکته نيز برايش روشن شده که سخنی که بر زبان می آورد اغلب در ذهن مخاطب، به همان صورتی که او گفته، دريافت و ادراک نمی شود. به کلام ديگر، تجربه روزمره، به تک تک ما نشان می دهد که سخن، در گوهر خويش، به ابهام آلوده است ـ نه تنها در آن زمان که از دهان گوينده خارج می شود بلکه، و بيشتر، هنگامی که ذهن مخاطب آن را از طريق حواسش دريافت می کند و از طريق فرگشت ادراک به معنای سخن دريافت شده پی می برد. بی آنکه بخواهم در اين مقاله به «فرگشت ادراک» بپردازم، کافی است گفته باشم که دستگاه ادراک ذهن ما قادر نيست خود را از خاطره ها و تجربه های گذشته و بارهای عاطفی دردناکی و شادمانگی آنها جدا کند و، در نتيجه، هر دريافت تازه را در متن همه آن ذخيره های عاطفی، به ادراک می کشاند. دلايل فراوان زيست شناختی اين نوع کارکرد ذهن را می توان در کتاب هائی که ساختمان مغز انسان و فرگشت های گوناگون آن را توضيح می دهند يافت. بدينسان، سخن، هم در ذهن صادر کننده به قشائی از عواطف آلوده است و هم در ذهن دريافت کننده از فيلتر خاطره های عاطفی او می گذرد و در هر گذشتنی از معنای اصلی خود دور و دورتر می شود. به لحاظ وجود اين ابهام گريز ناپذير در سخن، آدميان از ابتدای تاريخ، به سه گروه تقسيم شده اند؛ يکی آن گروه که به جستجوی ابهام زدائی از سخن برآمدند، فلسفه را بنا نهادند، منطق را آفريدند، و رياضيات را تدوين کردند و، بر بنياد آن، علوم ديگر را وضع نمودند. اين گروه همواره، به صورتی تجديدنظر طلبانه و بر بنياد تجربه و شک، در پی آن بوده اند که کشف کنند چگونه می توان کاری کرد تا آنچه بيان می شود دستخوش تغيير و تبديل، و موجب سوء «تفاهم»، نشود. گروه دوم، که اکثريت آدميان را در اغلب لحظات زندگی شان در بر می گيرد، شامل کسانی است که نه از وجود اين ابهام خبر دارند و نه سخنی که می گويند چندان پر ابهام و پيچيده از آب در می آيد که نگران عواقب و نتايجش باشند؛ هرچند که مکرراً براي يکايک ما چنين پيش می آيد که حرفمان درست فهميده نمی شود، سوء تفاهم ايجاد می کند و گاه کار را به جاهای باريک می کشاند. بسياری از قهرها و دلچرکين شدن ها، سر شاخ شدن ها و به جان هم افتادن ها، و جدائی ها و تفرقه ها را نه معنای راستين سخنی که بيان شده، که درک مخاطب از سخنی که شنيده شده موجب می گردد. ما در اين مواقع توضيح می دهيم، قسم می خوريم، شاهد می آوريم، دلايل منطقی سر هم می کنيم تا نشان دهيم که آنچه مخاطب ما درک کرده همانی نيست که ما گفته ايم، و اگر در اين کار توفيقی نيابيم همه آن عواقب که گفتم در انتظار ما ست. اما گروه سوم کسانی هستند که از وجود اين «ابهام گوهرينه در سخن» سود هم می برند و می توانند، با کار برد درست آن، «امکانات» پيدايش ادراکات گوناگون از سخنی واحد را فراهم آورند. يک دسته از کسانی که اينگونه با سخن روبرو می شوند اديبان (= اهل ادبيات)، و بويژه شاعران، هستند. در واقع، شعر آنگاه آغاز می شود که ما عامدانه سخن را به ابهام آغشته می کنيم. به کلام ديگر، وجود ابهام شرط لازم (اما نه کافی ِ) شاعری است و، در مقابل، ابهام گريزی کوششی است که در حوزه ادبيات قرار ندارد، هرچند که در حوزه هائی همچون نقد ادبی و تئوری ادبيات دارای نقش مرکزی است. در اينجا هنر شاعر و نويسنده ی توانا در آن است که سخنی بگويد مبهم که مخاطب بتواند در آن معنائی پيدا کند، بی آنکه لازم باشد معنائی که مخاطب در ذهن خود ساخته با معنائی که نويسنده و شاعر از آن آغاز کرده قرابتی داشت باشد. همهء وسائلی که «تصوير شعری» را می آفرينند (از تشبيه تا ابهام و ايهام و تمثيل و نماد) ابزاری هستند تا آفريننده چيزی را بسازد و در برابر ما قرار دهد که معنايش را نه خود او، که مای مخاطب تعيين می کنيم و در اين راستا به ادعاهای سازنده در مورد اينکه منظورش چه بوده است هم چندان وقعی نمی نهيم. برای روشن شدن مطلب از نمونه ای روزمره استفاده می کنم. فرض کنيم که وقتی می پرسيم که «فلان شخص چگونه آدمی است؟» جواب می گيريم که «او مثل شير است.» اين پاسخ، به خاطر استفاده از وسيلهء تشبيه ِ «مثل»، بلافاصله به پاسخی مبهم تبديل شده است. حال، درک اينکه فلانی چگونه آدمی است بستگی به اين دارد که من مخاطب چه تصوری از «شير» دارم. شير در ذهن من می تواند تصويرهای عاطفی مختلفی را، بر پايه تجربه های عينی و ذهنی ام، بيدار سازد. برای من شير می تواند حيوانی شجاع باشد، پس چنين درک می کنم که منظور پاسخ دهنده به پرسش من آن است که فلان کس آدم شجاعی است. يا، نه، ممکن است من شير را حيوانی سبع و درنده بدانم؛ در آن صورت معنائی که من از پاسخ مزبور درک می کنم آن است که شخص مورد نظر من آدمی خشن و وحشی است. هنرمند، اديب و شاعر همواره مشغول بالا رفتن از نردبامی است که به بام ابهام های گسترنده می رسد. شايد موفق ترين شاعر کسی است که بتواند ساده ترين و، در عين حال، گشودنی ترين ابهام ها را خلق کند و کار آفرينشگری اش به آنجا برسد که مردمان بتوانند با سخنش «فال» بگيرند. «فال گرفتن» يعنی بازسازی محتوای شعر به مدد ادراکات خواننده شعر. مثلاً، وقتی حافظ می گويد :«يوسف گمگشته باز آيد به کنعان، غم مخور»، در واقع سه کار را يکجا انجام می دهد. او از يکسو با فرمان «غم مخور» مخاطب را به جای يعقوب (پدر يوسف) ـ که منتظر يوسف گمگشته و بازگشت او به کنعان است قرار میدهد ـ، و سوی ديگر، با استفاده از زمان آينده برای داستانی که در گذشته اتفاق افتاده است، به من می فهماند که در پس پشت اين سخن ساده ممکن است معنائی متفاوت با ظاهر آن وجود داشته باشد. اما او به من کمک نمی کند تا آن معنا را کشف کنم چرا که وظيفهء من خواننده «آفرينش» آن معنای پنهان است. در واقع، ما به هنگام گرفتن فال مشغول اينگونه آفرينش های معنائی هستيم. ما می دانيم که، که بر حسب استوره يا تاريخ (در اطنجا فرقی نمی کند) هزاران سال پيش در شهر کنعان آدمی بوده به نام يوسف که برادرانش او را گم و گور کرده بودند و او، سال ها بعد، هنگامی که پدرش (يعقوب) در چشم انتظاری و گريستن دائم به کوری مبتلا شده بود، به کنعان برگشته است. حافظ اما اين داستان را اينگونه که نوشتم روايت نمی کند. او به من خطاب می کند و می گويد: «غم مخور! يوسف کمکشته به کنعان برخواهد گشت.» حال اين منم که بايد تعيين کنم «يوسف» کيست که به زعم حافظ من غم گمشدنش را می خورم. خود حافظ در مورد اينگونه سخن گفتن می گويد: «من اين حروف نوشتم چنانکه غير ندانست / تو هم، ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی!» پس، شعر خوب هميشه دارای ابهام قابل تعبير و تفسير و تأويل است؛ گزارش علمی و بحث فلسفی و بازگوئی تاريخ نيست. آفرينش شعر خوب ساختن آينه و قرار دادن آن در پيش روی مخاطب است تا او فضای آن را از خود ـ و نه از شاعر ـ پر کند. اين «آفرينش سخنان ابهام آميز» در گوشه ها و فرگشت هائی از مغز ما رخ می دهد که بيشتر ريشه در ناخودآگاهی ما دارند و، به همين دليل، گاه خود شاعران نمی توانند توضيح دهند که معنای آنچه گفته اند چيست، حال آنکه خوانندگانشان، هر يک به فراخور حال خويش، معناهائی را برای سخن آنها می يابند که روح آنها حتی از آن بی خبر است. اين مشکل در مورد کسانی که دست به سفرهای گهگاهی به درون ناخودآگاه خويش می زنند اغلب به صورتی بارز رخ می کند و مسافر، در بازگشت خود از اينگونه سفرها (که در نظر «علم» نوع ديگری از ادراک هستند و از ديد «عرفان» نوعی از خود بی خود شدن و به هستی کل پيوستن بشمار می روند) احساس می کند که قادر نيست آنچه را که جس کرده (يا به قول عرفا «مشاهده» کرده) در قالب کلام بريزد و بيان کند. ساده ترين نوع اين اظهار عجز را در ديباچه سعدی می يابيم، آنجا که می گويد: «يکی از صاحب دلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده؛ حالی که از اين معامله باز آمد، يکی از دوستان گفت: "ازين بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟" گفت: "به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم، هديه اصحاب را، چون برسيدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت!"» و شاعری ديگر اين سفر را به «خواب» تشبيه می کند ـ خوابی که او نمی تواند محتوای آن را برای کسی تعريف کند، چرا که او لال است و مخاطب کر: «من گنگ خوابديده و عالم تمام کر / من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش». بسياری از متفکران کوشيده اند که مقوله وحی را يک پله بالاتر از اين احوال قرار دهند و معتقدند که وحی مرحلهء بالاتری از اينگونه سفرهاست و به احوالات کسانی بر می گردد که انسان های ديگر به وجودارتباط آن کسان با «عالم غيب» باور می کنند. آنگاه، و به زعم اين باور آورندگان، عالم غيب (با هر معنائی که در ذهن ما داشته باشد) کسانی را بر می گزيند تا از طريق آنان پيام های خويش را برای آدميان ديگر بفرستد ـ آدميانی که پيامبر و رسول و نبی خوانده می شوند. حال، در ارتباط با انديشه دکتر سروش و ديگر «نو انديشان دينی»، پرسش اساسی آن است که «هديهء آمده از اينگونه "استغراق در بحر مکاشفت" ـ که "وحی" خوانده می شود ـ چگونه کلامی است؟ و آيا وحی هم سخنی پر ابهام است که ما بايد خالی آن را از ادراک خود پر کنيم؟» در جستجوی پاسخی برای اين پرسش ها می توانيم به «کارکرد» وحی توجه کنيم. وحی برای هدايت آدميان به «راه راست» نازل می شود و حاوی دستورالعمل ها و بکن ـ نکن های مختلفی است که اگر به صورتی مبهم بيان شوند هدف وجودی خود را نقض کرده و سالبهء به انتفای موضوع محسوب می شوند. به همين دليل هم هست که اينگونه پيام ها برای مخاطب معاصر و مستقيم شان روشن و بی ابهام اند و در مورد مسائل روزمره کاربرد و کارآمدی دارند. پس، در اولين قدم، و به لحاظ توجه به کارکرد وحی، نمی توان پذيرفت که وحی کلامی مبهم و تأويل پذير است. اما مشکل از آنجا آغاز می شود که با مرگ پيامبر رشتهء ارتباط با عالم غيب منقطع می شود و کسی را هم يارای آن نيست که در پيام های آمده از غيب دخل و تصرف کرده و، در واقع، در کار خدا چون و چرا کند. اگر پيامبر زنده بود و رشته ارتباطش با خدا و عالم غيب برقرار، فرصت تجديد نظر در احکام هم وجود داشت. مثلاً در زمان حيات پيامبر اسلام چندين و چند بار پيش آمد که الله ـ خداوند اسلام ـ در احکام صادره اش تجديد نظر کرد و احکام تازه ای را فرو فرستاد که احکام قبلی را «منسوخ» می ساختند. اما با مرگ پيامبر امکان اين تجديد نظرها و تطبيق دادن های دستورات با شرايط جديد از بين رفت. بدين سان و در اينگونه مواقع، مردمان، پس از چندی، شاهد روياروئی دو پديدهء از هم گريزنده می شوند: از يکسو ناموس جهان بر تغيير مدام گذاشته شده و از سوی ديگر غيبی بودن سرچشمه احکام دينی تغيير دادن آنها را غيرممکن می سازد. جهان تغيير می کند و احکام فرود آمده از آسمان جامد و تغييرناپذيرند. پس، چه بايد کرد؟ در برابر اين پرسش است که ما با يکی از جالب ترين پديده های تاريخ بشر روبرو می شويم. در برابر ما چند گزينه وجود دارند: يا می توانيم ادعا کنيم که بايد با تغيير مبارزه کرد و سفت و سخت به آحاد احکام آسمانی چسبيد؛ و يا می توانيم بگوئيم که، با پايان يافتن عهد پيامبری، انسان به بلوغ معنوی خود رسيده و ديگر نيازی به رعايت احکام آسمانی ندارد و، بعنوان «خليفه» ی خدا بر زمين، می تواند، در برابر شرايط نوين، خود به مدد عقل خويش احکام جديدی را وضع کند. گزينه سوم اما جالب ترين و مورد استفاده قرار گرفته ترين است. دين باوران برای اينکه سخن گفته شده در 1400 سال پيش را در امروز خود ساری و جاری و نافذ بدانند به اين احتجاج متوسل می شوند که احکام «آسمانی و قدسی» منطقاً نبايد برای زمان معين و مکان معين نازل شده باشند و لازم است که پروردگار آنها را به صورتی «پرورده» باشد که در هر زمان و هر مکانی قابليت تطبيق و استفاده را داشته باشند. در واقع، بی پذيرش اين فرض، نمی توان پذيرفت پيامی که در 1400 سال پيش از طريق محمد بن عبدالله به مردمان آن روزگار «ابلاغ» شد می تواند به کار امروز ما هم بيايد. در طول اين 1400 سال صدها هزار اتفاق تازه پيش آمده و صدها هزار پديده نوين کشف و اختراع شده اند که در ساحت زندگی اجتماعی نياز به وضع مقررات ويژه را ايجاب کرده اند. اگر پيام 1400 سال پيش بخواهد در امروز نيز لازم الاجرا باشد بايد قبول کرد که اين پيام در خود، و به صورتی «بالقوه»، دارای نيروئی است که، در صورت بازبينی تأويلی اش، می توان آن را به صورتی در خورد امروز باز سازی کرد. و معنای اين «بالقوگی» چيزی نيست جز اينکه پيام آسمانی در پس پشت معنای ظاهری خود دارای بی شمار معانی پنهان است و هر معنا به درد زمان و مکانی خاص می خورد. به کلام ديگر، لازم است وحی را ـ همچون شعر ـ در مقولهء «سخن مبهم اما تأويل پذير» جای داد تا بتوان آن را، مثل برنامه های کامپيوتری، در هر زمان و بنا بر هر اقتضائی، «به روز» کرد. بعنوان يک نمونه، به تاريخ دين اسلام که بنگريم می بينيم که باب تفسير و تأويل و تعبير آيات الهی خيلی زود گشوده شده است. و در اين تاريخ، تفسير ـ در بهترين معنای خود ـ کوششی بوده است برای بيرون کشيدن روايتی نو از دل حديثی کهنه. اگر از اين منظر غيرکارکردی به وحی بنگريم، مسلماً به اين نتيجه خواهيم رسيد که بين شعر و وحی رابطه ای تنگاتنگ وجود دارد، چرا که هر دو، از يکسو، از حوزه ناخودآگاهی شاعر و پيامبر سرچشمه می گيرند و، از سوی ديگر، مبهم اند و لذا قابل تعبير و تفسير و تأويل. اما ، به نظر من، اگر نيک بنگريم، در اين همسان پنداری اشتباهی بزرگ وجود دارد که به طبيعت ابهام های مفروض در گوهر «شعر» و «وحی» بر می گردد. «شعر» ـ بنا به تعرف ـ همواره در زهدان خود گوهر ابهام را حمل می کند، حال آنکه ما آدميان هستيم که ابهام را بر «وحی بی ابهام اوليه» تحميل می کنيم تا بتوانيم آن را به امری تعبيرپذير و تغييرکننده بدل کنيم. وحی، در زمان و مکان نزول، امری مبهم و چند پهلو نيست، کارکردش سامان دادن به زندگی اجتماعی است و، هم از اين رو، بايد که روشن و بی ابهام باشد. حال آنکه تزريق ابهام در رگ وحی از يکسو پايداری آن را ممکن می سازد و از سوی ديگر به آن قابليت تطبيق و تغيير کارکردی عطا می کند. و کلام آخر اينکه شعر جهان را با مه ابهام می پوشاند و معبران شعر می کوشند پرده مه را پس زنند و معنائی ويژه را ـ به دلخواه خود ـ از دل آن بيرون کشند. وحی اما در زمان ظهور خود گستره ای روشن است که «معبران آينده در پی پيامبران» ناچارند نخست آن را در مه ابهام فرو پوشانند و سپس اين امر مبهم شده را، به کمک تعبير خود، و در شعله پيه سوز يک تفسير تازه، به روشنائی برگردانند. سخن من می تواند در همينجا پايان گيرد اما، فکر می کنم که هنوز يک نکته ديگر را هم می تواند به اين مطلب افزود: به نظر من، اگر تاريک روشن ذاتی شعر ما را وا می دارد تا با ديده معبرانه به آن بنگريم، روشنائی وحی تنها بايد بدان راه دهد که ـ اگر جويای حقيقتيم و راه برون شدی از بن بست جعل و دروغ انباشته شده در تاريخ می جوئيم ـ بتوانيم پوسته های ساختگی معبران و مفسران «نوانديش دينی» را کناری بگذاريم و نشان دهيم که هرگونه ای از «وحی» تنها برای زمانی معين و مکان و فرهنگی معين پرورده شده و در روزگار ما کارکردی جز انسداد راه پيوستن ما به کاروان تمدن، و زندگی در ساحت ارزش ها و معيارهای امروزين، ندارد. در واقع، از اين منظر که می نگرم، می بينم که نتيجهء نزديگشت مصلحت جويانه، و نه حقيقت يابانهءِ آقای دکتر سروش، حتی اگر به سودای راندن دين به خلوت دل ها و جدا ساختن آن از حاکميت سياسی و اجتماعی باشد، مآلاً به بيمه کردن باورهای دينی در برابر تهديدهای انديشهء سکولار و تضمين بقای آنها برای سده هائی ديگر می انجامد و بس.
پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب
|
|